موقع خواب چیزی توجه ام رو جلب کرد، وقتی ریجینا رفت تو تختش، نگاهی بهش انداختم و دیدم داره دستش رو فشار میده. بلند شدم و چراغ مطالعه رو خاموش کردم...
با صدای تایمر، بیدار میشم. چه روز قشنگی، چه آفتابی. ریجینا نشسته و داره کتاب میخونه، بلند میشم و لباسمو میپوشم. میرم تو راهرو و به خانم استونز میگم که کتابی که ریجینا گفته رو باید تهیه کنم، چون فکر میکردم اجباری نباشه. کتابدر مورد یسری فرمول و اینا بود. کتاب رو بهم دادن، تو راه برگشت ریجینا رو دیدم. داشت سر کلاس میرفت.بهش پیشنهاد دادم و باهم رفتیم سرکلاس، استاد بیکر برامون از فرمول های شیمی میگفت. تو راه برگشت ریجینا من رو میبره تا جاهای دیگه رو نشونم بده. وقتی به داشتیم اتاق می رسیدیم، بهم گفت:«رز، دیروز متوجه شدم میخواستی باهام ارتباط برقرار کنی.ممنونم» احساس خیلی خوبی داشتم.رفتیم تو اتاق. ادامه داد:«برای همین ازت خوشم اومد.انتظار دارم حرف هام پیش خودت بمونه.میتونی این کار رو انجام بدی؟»تایید کردم،گفت :«این دانشگاه جای عجیبیه.برای همین اومدم اینجا.البته تدریس خوبی داره،ولی طبق تحقیقات من،اینجا حدودا یک منطقه ی باستانی بوده و دوباره بازسازی اش کردن.امشب قراره برم به جایی که شکل موزه هست.البته شاید حتی اقای مدیر هم از اینجا مطلع نباشه،میخوای بیایی؟» دستاش رو تکان میداد تا دریافت کنم و حرفش جون داشته باشه، یکی از ابروهاش بالا بود و اون یکی رو تکون میداد. واقعا دوست داشتم برم. بهش گفتم میام و اونم گفت:«پس نباید زیاد حرف بزنی،بهت برنخوره چون خودمم پرحرفم»قبول کردم. بعد از شام به اتاق میریم و ریجینا یک کیف بر میداره و اماده میکنه.
ادامه دارد....
اولین دیدگاه را ثبت کنید.