یهو دکتر اومد بیرون و گفت《نگران نباشید فقط از شدت بغض اینجوری شده سعی کنید تا موقع مرخص شدنش کنارش باشید》محمد گفت《خیلی ممنون دکتر》که منم خداروشکر همیشه خنگ بودم گفتم《من میمونم》اما محمد آقا خوب گرفت گفت《نه خودم میمونم اینجوری حال خودمم بهتره🙂》منم بخاطر اینکه منو مهدیس پدر و مادر نداشتیم به محمد اقا گفتم《درکتون میکنم ولی ما پدر و مادر نداریم و بخاطر اینکه شک نکنن خودم کنارتون میمونم》محمد آقا گفت《اشکالی نداره من فقط میخوام کنارش باشم اینجوری حس آرامش بهم دست میده》منم اوکی گفتم وارد اتاق شدیم مهدیس بهوش اومده بود تا منو آقا محمد و دید جا خورد و گفت《آقا محمد مرسی که هستی》محمد گفت《چطور؟》مهدیس گفت《آخه باهاتون حرف دارم》بعد نگاهی به من کرد و گفت《یکم فاصله بگیر محمد بیاد کنارم》منم پوزخندی زدم ولی خب من همیشه فضولم و به حرفاشون گوش کردم مهدیس رو به محمد کرد《میدونستین که من خیلی وقته شمارو میشناسم؟میدونستین که من موقعی پدرومادرم و داییم و زنداییم تصادف کردن و فوت شدن من عاشقتون بودم؟میدونستین من فقط برای دیدن شما همراهشون نرفته بودم مگر نه تابه حال منم وجود نداشتم پس بدونین که منم بدجور عاشقتونم که حاضرم واستون جونمم بدم》همینجور من اشک میرختم و احساس کرده بودم که چه بغض خوشحالی تو صورتشون دیده میشه آقا محمد یهو حرف زد و گفت《منم واستون جونمم میدم مهدیس من و...
اولین دیدگاه را ثبت کنید.