یک روز در روستای "کلهپوکآباد"، کشاورزی به نام "حسنعمو" زندگی میکرد که یک گاو بسیار عجیب به اسم "بیبی" داشت. بیبی با بقیه گاوها فرق میکرد. چرا؟ چون نه شیر میداد، نه علف میخورد، فقط عاشق این بود که به ماه زل بزند!
یک شب، حسنعمو خوابیده بود که ناگهان صدای بلندی از طویله آمد: "بووووم!" حسنعمو از خواب پرید، چراغقوهاش را برداشت و دوید سمت طویله. وقتی در را باز کرد، دید گاو بیبی وسط طویله نیست! ولی وسط سقف طویله یک سوراخ بزرگ ایجاد شده بود. حسنعمو حیرتزده زیر لب گفت: "بیبی که شیر نمیداد، حالا میپره هم؟"
صبح فردا، حسنعمو موضوع را برای هیچکس تعریف نکرد، چون فکر میکرد مردم او را مسخره میکنند. اما شب بعد، وقتی همه خواب بودند، دوباره صدای "بووووم!" آمد. این بار حسنعمو خودش را قایم کرد و یواشکی دید که بیبی دارد یک کلاه فضایی بر سرش میگذارد و با موتور جت از پشتش، مستقیم به آسمان پرواز میکند!
حسنعمو سرش را خاراند و گفت: "یا خدا! گاوم فضانورده! اینو کی باور میکنه؟" ولی تصمیم گرفت به دنبالش برود. روی تراکتورش پرید و گازش را گرفت تا بیبی را تعقیب کند. اما مشکل اینجا بود که تراکتور پرواز نمیکرد، پس حسنعمو از سقف طویله پرت شد پایین.
وقتی دوباره به هوش آمد، دید بیبی برگشته و کنار او ایستاده. اما این بار، یک موجود عجیب شبیه "قارچ نورانی" هم با بیبی بود. حسنعمو وحشتزده گفت: "این دیگه چیه؟!"
قارچ نورانی گفت: "نگران نباش، حسنعمو! بیبی جزو نیروهای ماست. ما از او برای کشف سیارات جدید استفاده میکنیم!"
حسنعمو که هنوز مات و مبهوت بود، گفت: "یعنی بیبی، گاو نیست؟"
قارچ نورانی خندید و گفت: "چرا گاوه، ولی یه گاو آموزشدیده!"
ناگهان بیبی برگشت، یک عینک آفتابی روی چشمانش گذاشت و با صدایی جدی گفت: "مموووو!" (به زبان فضایی یعنی "خداحافظ، حسنعمو!") و بعد همراه قارچ نورانی به آسمان پرواز کرد.
حسنعمو تا هفتهها نمیتوانست این ماجرا را برای کسی تعریف کند، چون هر بار یاد بیبی میافتاد، غشغش میخندید و مردم فکر میکردند دیوانه شده. اما از آن به بعد، هر وقت شبها به ماه نگاه میکرد، مطمئن بود که بیبی، آنجا از فضا برایش دست تکان میدهد!
اولین دیدگاه را ثبت کنید.