به نام اونی که دوستش داریم.
- برای نیلیا مینویسم، مثل همیشه.
- پارت اول
- زاویه دید ا.ت ( داستان از دید شماست و ا.ت مخفف کلمه ی اسم تو هست)
از دستشویی که بیرون اومدی با صحنه زیبا و دلربایی مواجه شدی. ستون های زیبای کاخ در حال سوختن توی اتیش بودن!
« تبریک میگم، شما برنده ی یک عدد جنازه ی سوخته شدید، جهت دریافت هدیه تا پنج دقیقه دیگه اینجا رو ترک نکنید! »
هوفی کشیدی و با دست زدی وسط پیشونیت، اولین راهرویی که پیدا کردی رو پیچیدی و با نهایت سرعت شروع کردی به دویدن، یک دفعه با یه نفر سینه به سینه شدی. البته که چه عرض کنم، بیشتر سر به سینه بود. ماشالا قد نبود که.. هرکی بود یکم زیادی قد بلند بود. چند قدم عقب رفتی که بتونی یارو رو برنداز کنی، یه مردی بود که موهاشو با کلافگی عقب داده بود، پوست سفید و چشای مشکی داشت، یه لحظه ظاهرش به نظرت جذاب اوم-
لبتو گاز گرفتی و با خودت گفتی:« ساکت باش! الان وقت این افکار نیست! » مرده پوزخند حرص دراری بهت تحویل داد که با غر گفتی:« اهای! الان کم مونده دوتامون تو اتیش بسوزیم، بعد تو به من پوزخند میزنی؟! » مرده دستاشو به نشونه تسلیم بالا برد و با همون پوزخند مسخره جواب داد:« یعنی انقدر کور بودی که ندیدی کاخ داره اتیش میگیره و با بقیه فرار نکردی؟ » متقابلا پوزخند ترسناکی زدی و گفتی:« با اجازه بزرگترا دستشویی بودم! » مرده بلند بلند خندید و گفت:« چه تفاهمی! منم دستشویی بودم! » با تعجب بهش خیره شدی . بلخره یکی مثل خودت پیدا کرده بودی. با استرس برمیگردی و پشت سرت رو نگاه میکنی، با حرص میگی:« تف توش! سه چهارم موقعیت های مهم زندگیمو تو دستشویی بودم.. »
مرده دوباره خندید و گفت:« وای منم همینم! قُل عزیزم متاسفم که دیر پیدات کردم چون الان دوتامون قراره بسوزیم! » لبخند پلیدانه ای زدی، زیرلب گفتی:« چرا سوختن؟ » بعد هم بلافاصله مچ دستش رو گرفتی و سمت نزدیک ترین خروجی دویدین.
- منتظر پارت بعدی باشید
- نظراتون خیلی مهمه، میدونستید؟
- دوست دار شما عسلیا، نورا
اولین دیدگاه را ثبت کنید.