نصب اپلیکیشن

صفحه رسمی مای درس

اطلاع از آخرین تغییرات، جوایز و مسابقات مای درس
دنبال کردن

پاسخ معنی شعر صفحه 109 فارسی (3)

-

گام به گام معنی شعر صفحه 109 درس خوانِ هشتم

-

معنی شعر صفحه 109 درس 13

-

1) یادم آمد هان!

داشتم می‌گفتم: آن شب نیز

سورت سرمای دی بیدادها می‌کرد

و چه سرمایی، چه سرمایی

بادبرف و سوز وحشتناک

2) لیک خوشبختانه آخر سرپناهی یافتم جایی

گرچه بیرون تیره بود و سرد، همچون ترس

قهوه خانه گرم و روشن بود، همچو شرم

3) همگنان را خون گرمی بود.

قهوه خانه گرم و روشن، مرد نقال آتشین پیغام

راستی کانون گرمی بود.

4) مرد نقّال – آن صدایش گرم، نایش گرم

آن سکوتش ساکت و گیرا

و دمش، چونان حدیث آشنایش گرم

5) راه می‌رفت و سخن می‌گفت

چوبدستی منتشا مانند در دستش،

مست شور و گرم گفتن بود.

صحنه­ میدانک خود را تند و گاه آرام می‌پیمود.

6) همگنان خاموش.

گرد بر گردش، به کردار صدف بر گرد مروارید،

پای تا سر گوش

7) هفت خوان را زادسرو مرو

یا به قولی «ماخ سالار» آن گرامی مرد

آن هریوه­ خوب و پاک­آیین – روایت کرد:

خوان هشتم را

من روایت می‌کنم اکنون …

من که نامم ماث

8) همچنان می‌رفت و می‌آمد.

همچنان می‌گفت و می‌گفت و قدم می‌زد

9) قصّه است این، قصّه، آری قصّه درد است

شعر نیست،

این عیار مهر و کین و مرد و نامرد است

بی عیار و شعر محض خوب و خالی نیست

هیچ -همچون پوچ- عالی نیست.

10) این گلیم تیره بختی­هاست

خیس خون داغ سهراب و سیاوش­ها،

روکش تابوت تختی هاست

11) اندکی استاد و خامش ماند؛ پس هماوای خروش خشم

با صدایی مرتعش لحنی رجز مانند و دردآلود

خواند:

12) آه

دیگر اکنون آن عمادِ تکیه و امّید ایرانشهر

شیرمردِ عرصه­ ناوردهای هول

پورِ زالِ زر جهان پهلو

آن خداوند و سوار رخش بی مانند

13) آن که هرگز- چون کلید گنج مروارید-

گم نمی‌شد از لبش لبخند،

خواه روز صلح و بسته مهر را پیمان،

خواه روز جنگ و خورده بهر کین سوگند

14) آری اکنون شیر ایران شهر

تهمتن گرد سجستانی

کوه کوهان، مرد مردستان، رستم دستان،

در تگ تاریک ژرف چاه پهناور،

کشته هر سو بر کف و دیوارهایش نیزه و خنجر،

چاه غدر ناجوانمردان

چاه پستان، چاه بی دردان،

چاه چونان ژرفی و پهناش، بی شرمیش ناباور

و غم انگیز و شگفت آور.

15) آری اکنون تهمتن با رخش غیرتمند.

در بن این چاه آبش زهر شمشیر و سنان گم بود:

پهلوان هفت خوان اکنون

طعمه دام و دهان خوان هشتم بود.

16) و می‌اندیشید

که نبایستی بگوید هیچ

بس که بی شرمانه و پست است این تزویر.

چشم را باید ببندد،تا نبیند هیچ

17) بعد چندی که گشودش چشم

رخش خود را دید،

بس که خونش رفته بود از تن

بس که زهر زخم­ها کاریش

گویی از تن حس و هوشش رفته بود و داشت می‌خوابید

18) از تن خود – بس بتر از رخش-

بی خبر بود و نبودش اعتنا با خویش.

رخش را می‌دید و می‌پایید.

رخش آن طاق عزیز، آن تای بی همتا

رخش رخشنده

با هزاران یادهای روشن و زنده… 

19) گفت در دل رخش، طفلک رخش

آه

این نخستین بار شاید بود

کان کلید گنج مروارید او گم شد.

20) ناگهان انگار

بر لب آن چاه

سایه‌ای را دید

او شغاد آن نابرادر بود

که درون چه نگه می‌کرد و می‌خندید.

و صدای شوم و نامردانه اش در چاهسار گوش می‌پیچید

21) باز چشم او به رخش افتاد-اما… وای

دید

رخش زیبا رخش غیرتمند

رخش بی مانند

با هزارش یاد بود خوب خوابیده است

آن چنان که راستی گویی

آن هزاران یادبود خوب را در خواب می‌دیده است

22) بعد از آن تا مدتی تا دیر

یال و رویش را

هی نوازش کرد هی بویید هی بوسید

رو به یال و چشم او مالید

23) مرد نقّال از صدایش ضجّه می‌بارید و نگاهش مثل خنجر بود:

«و نشست آرام، یال رخش در دستش

باز با آن آخرین اندیشه ها سرگرم

جنگ بود این یا شکار؟ آیا

میزبانی بود یا تزویر؟

24) قصه می‌گوید که بی شک می‌توانست او اگر می‌خواست

که شغاد نابرادر را بدوزد همچنان که دوخت با کمان و تیر

بر درختی که به زیرش ایستاده بود

و بر آن بر تکیه داده بود

و درون چه نگه می‌کرد

25) قصه می‌گوید:

این برایش سخت آسان بود و ساده بود.

همچنان که می‌توانست او اگر می‌خواست

کان کمند شصت خم خویش بگشاید

و بیندازد به بالا بر درختی گیره ای، سنگی و فراز آید

26) ور بپرسی راست گویم راست

قصّه بی شک راست می‌گوید

می‌توانست او اگر می‌خواست

لیک

1) آری به یادم آمد، داشتم این را می‌گفتم: آن  شب هم  سوز و تندی  سرمای  زمستان  شدید بود. آه، چه  سرمایی! تند و استخوان سوز بود.

2) اما سرانجام جایی را برای سرپناه پیدا کردم. هر چند که بیرون از آن سرپناه، فضایی تیره و سرد(بی روح) همانند ترس و هراس بود؛ ولی داخل قهوه خانه (پناهگاه) چون شرم و حیا گرم و روشن بود.

3) همگان با هم، صمیمی، خودمانی و یکدل بودند، فضای قهوه خانه گرم و روشن. به راستی که انجمن دوستانه‌ای بود.

4) مرد نقال نیز سخنانش گرم و گیرا بود. همچنین سکوت و خاموشی اش دیگران را به سکوت وامی داشت و خاموشی اش سنگین، دلچسب و سخنش همانند داستان و روایت آشنای او (داستان های شاهنامه) دلنشین بود.

5) (مرد نقّال) در حالی که راه می‌رفت سخن می‌گفت، (داستان های شاهنامه را روایت می‌کرد.) چوب دستی، همچون عصا در دست داشت و غرق  شور و گرم گفتن بود. میدان کوچک (قهوه  خانه) را گاهی تند و گاهی آرام می‌پیمود.

6) از سوی دیگر همان گونه که صدف، مروارید را احاطه می‌کند؛ حاضران قهوه خانه نیز مرد نقّال را احاطه کرده بودند و با تمام وجود به سخنان او گوش فرا می‌دادند.

7) هفت خوان را آزادسرو مروی و یا به قولی «ماخ سالار» آن مرد ارجمند و آن هراتی خوب و پاک دین این گونه روایت می کرد … اما خوان هشتم را اکنون من شاعر برایتان روایت می‌کنم من که نامم «ماث» (مهدی اخوان ثالث) است.

8) (مرد نقال)همچنان در فضای قهوه خانه گام برمی‌داشت و همچنان داستان (مرگ رستم) را روایت می‌کرد و این گونه می‌گفت.

9) سخن من، داستان درد و رنج مردم است و متکی بر واقعیت. شعری نیست که بر خیال استوار باشد. این داستان، اندازهٔ مهِر یک مرد (رستم) و کینهٔ یک نامرد (شغاد) را بیان می‌کند و افشاکنندهٔ خیانت نامردان است. همچون شعرهای بدون درون مایه نیست که فقط ظاهری آراسته داشته باشد. (شعر من متعهد و لبریز از حقیقت است.)

10) شعر من، گلیم تیره بختی ها و درد و رنج این جامعه است و به خون داغ سهراب ها و سیاوش ها آغشته شده و روکش تابوت پهلوانی چون تختی گردیده است و هنوز تازه است .(پهلوانانی چون سهراب و سیاوش و تختی که هر سه ناجوانمردانه کشته شدند.)

11) مرد نقال بازایستاد و ساکت شد، پس با صدای خشم آلود و لرزان و آهنگی رجزگونه و دردناک این گونه گفت

12) آه، دیگر آن تکیه گاه و امید کشور ایران و شیرمرد میدان های ترسناک جنگ، فرزند زال، پهلوان جهان، آن صاحب و سوار رخش بی همتا

13) و آن کسی که هرگز خنده از لبانش دور نمی‌شد، چه در روز صلح که برای مهر و دوستی پیمان بسته و چه در روز جنگ که برای کینه و انتقام سوگند خورده است.

14) آری، اکنون رستم این شیر ایران زمین، دلاور و پهلوان سیستانی، مظهر استواری و مردانگی، فرزند زال، در ته چاه تاریک و عمیق و پهناوری که از هر سوی بر کف و دیواره هایش نیزه و خنجر کاشته شده، گرفتار گشته بود. در چاه مکر و نیرنگ ناجوانمردان، چاه فرومایگان و بی دردان، چاهی که بی شرمیش همچون عمق و پهنایش باور نکردنی و غم انگیز و شگفت آور بود.

15) آری رستم اکنون با اسب غیرتمند و دلاور خویش، در ته چاهی که به جای آب، زهر شمشیر و نیزه داشت، ناپدید شده و در دام دهان این خوان هشتم (چاه) گرفتار گشته بود.

16) رستم با خود می‌اندیشید که دیگر نباید چیزی بگوید چرا که این فریب و دشمنی، بسیار بی شرمانه و پست بود و او باید در برابر این نیرنگ، چشم های خود را ببندد تا دیگر چیزی نبیند.

17) پس از این که چشمانش را گشود، رخش خود را دید که خون زیادی از تنش خارج شده و از بس که شدت زخم هایش مؤثر و کشنده بود؛ انگار که هوش و توانش را از دست داده و در حال جان دادن بود.

18) او از تن خود که بدتر از رخش زخمی شده بود، آگاهی نداشت و توجهی به خودش نمی‌کرد و مراقب رخش بود. رخش آن یکتای گرامی، آن بی همتای بی مانند، رخش درخشان و زیبایی که هزاران خاطره خوش از او به یاد داشت.

19) رستم در دل خود این گونه می‌گفت: بیچاره رخش، و این برای نخستین بار بود که لبخند از لبان رستم دور می‌شد؛ زیرا رخش گرامی خود را آغشته به خون و نزار می‌دید.

20) ناگهان گویی در کنار آن چاه سایه‌ای را دید. آن سایه شغاد نابرادریش بود که به درون چاه نگاه می‌کرد و می‌خندید و صدای شوم و نامردانه اش در گوش رستم می‌پیچید.

21) دوباره چشم رستم به رخش افتاد؛ اما افسوس که رخش زیبا و غیرتمند و بی همتای او با آن همه خاطرات خوشی که با او داشته، مرده است؛ آنچنان که انگار آن خاطرات خوش را در خواب می‌دیده است.

22) پس از آن تا مدتی تا زمانی دراز، پیاپی یال و روی رخش را نوازش کرد و بویید و بوسید. چهره اش را به یال و چشم رخش مالید.

23) از صدای مرد نقّال، ناله و زاری همچون باران می‌بارید (بسیار ناراحت وخشمگین بود) و نگاهش تیز و گیرا بود. رستم آرام در کنار رخش نشست در حالی که یال رخش در دستش بود، در این اندیشه فرورفته بود که آمدن به این دشت برای شکار نبود؛ بلکه برای به دام انداختن و کشتن او بود؛ این میزبانی نبود. بلکه فریب و نیرنگ دشمنان بود.

24) او اگر می‌خواست می‌توانست شغاد نابرادر را بکشد؛ همچنان که قبل از مردن با تیری شغاد را بر درختی که در زیرش ایستاده بود دوخت و کشت.

25) داستان این گونه می‌گوید: این کار برای رستم بسیار ساده بود. همانگونه که می‌توانست اگر می‌خواست کمند بلند خودش را باز کند و به درخت یا گیره‌ای بیندازد و بالا بیاید.

26) اگر راستش را بپرسی (بخواهی) من می‌گویم که آری راست بود. بدون شک قصه راست می‌گوید او می‌توانست که خود را نجات دهد اگر می‌خواست . اما … (رستم پیروزمندانه مرگ را پذیرفت. او مرگ را از زندگانی که در آن به راحتی برادرکشی می‌شود برتر شمرد.)



مای درس ، برترین اپلیکیشن کمک درسی ایران

پوشش تمام محتواهای درسی پایه چهارم تا دوازدهم
  • آزمون آنلاین تمامی دروس
  • گام به گام تمامی دروس
  • ویدئو های آموزشی تمامی دروس
  • گنجینه ای از جزوات و نمونه سوالات تمامی دروس
  • فلش کارت های آماده دروس
  • گنجینه ای جامع از انشاء های آماده
  • آموزش جامع آرایه های ادبی، دستور زبان، قواعد زبان انگلیسی و ... ویژه

کاملا رایگان

+500 هزار کاربر


همین حالا نصب کن


محتوا مورد پسند بوده است ؟

5 - 0 رای

sticky_note_2 گام به گام قسمت های دیگر فصل خوانِ هشتم