گام به گام کارگاه نوشتن صفحه 117 درس 8 نگارش (1) (نوشته های داستان گونه)
تعداد بازدید : 51.14Mپاسخ کارگاه نوشتن صفحه 117 نگارش (1)
-گام به گام کارگاه نوشتن صفحه 117 درس نوشته های داستان گونه
-کارگاه نوشتن صفحه 117 درس 8
-1 نوشته زیر را بخوانید و عناصر آن را مشخص کنید
در یكی از افسانه ها آمده است که مردی هر روز دو کوزه بزرگ آب به دو انتهای چوبی می بست... چوب را روی شانه اش می گذاشت و برای خانه اش آب می برد.
یکی از کوزه ها کهنه تر بود و ترک های کوچکی داشت. هربار که مرد، مسیر خانه اش را می پیمود، نصف آب کوزه می ریخت.
مرد، دو سال تمام همین کار را میکرد. کوزه سالم و نو، مغرور بود که وظیفه ای را که برای آن خلق شده، به طورکامل انجام می دهد. اما کوزه کهنه و ترک خورده، شرمنده بود که فقط می تواند نصف وظیفه اش را انجام دهد.
هر چند می دانست آن ترک ها حاصل سال ها کار است. کوزۀ پیر آنقدر شرمنده بود که یک روز وقتی مرد آماده می شد تا از چاه آب بکشد، تصمیم گرفت با او حرف بزند: « از تو معذرت می خواهم. تمام مدتی که از من استفاده کرده ای، فقط از نصف حجم من سود برده ای...فقط نصف تشنگی کسانی را که در خانه ات منتظرند، فرو نشانده ای».
مرد خندید و گفت: « وقتی برمی گردیم، با دقت به مسیر نگاه کن.» موقع برگشت، کوزه متوجه شد که در یک سمت جاده...سمت خودش... گل ها و گیاهان زیبایی روییده اند.
مرد گفت: «می بینی که طبیعت در سمت تو چقدر زیباتر است؟ من همیشه می دانستم که تو ترک داری و تصمیم گرفتم از این موضوع استفاده کنم.
این طرف جاده، بذر سبزیجات و گل پخش کردم و تو هم همیشه و هر روز به آنها آب می دادی. به خانه ام گل برده ام و به بچه هایم کلم و کاهو داده ام. اگر تو ترک نداشتی، چطور می توانستی این کار را بکنی؟
2 نوشته ای داستان گونه بنویسید؛ پیش از نوشتن، عناصر آن را مشخص کنید.
مثال اول:
شخصیت ها و عناصر داستان:
متن داستان:
آفتی عجیب و ناشناخته به جان ذرتهای دهکده پارمیدا افتاده بود و محصولات تعداد زیادی از کشاورزان را از بین برده بود. پارمیدا شاگردان مدرسه را فراخواند و گفت: «دوست کشاورزی دارم در یکی از روستاهای دوردست که حتما روش دفع این آفت را میداند. میخواستم یکی از شما را انتخاب کنم و همراه با نمونه محصولات آفتزده نزد او بفرستم تا روش پیشنهادی او برای درست کردن سم و دفع آفت از مزارع ذرت را یاد بگیرد. چه کسی پیشقدم میشود؟»
یکی از شاگردان پارمیدا که حافظهای بسیار قوی داشت و در جمع شاگردان به زیرکی و زرنگی معروف بود قدم پیش گذاشت و گفت: «من آنقدر دانش و اطلاعات دارم که به محض اینکه دوست شما اصول درست کردن سم را یاد بدهد سریع یاد میگیرم. من میروم!»
پارمیدا با تبسم موافقت کرد و گفت: «اجازه بده یکی از شاگردان معمولی و تازهکار را هم همراه تو بفرستم تا تنها نباشی. فقط چون این شاگرد خیلی ساده است از زرنگی و هشیاریات علیه او استفاده نکن!»
همه به این جمله خندیدند و آن دو نفر صبح روز بعد راهی دهکده دوردست شدند. چند هفته بعد آنها برگشتند و همه با شوق و علاقه منتظر بودند تا روش دفع آفت را از زبان آنها بشنوند. شاگرد زرنگ با غرور گفت: «چند ماده ساده را اگر با هم مخلوط کنیم میتوانیم ضد آفت را بسازیم و در عرض یک هفته مرض را از محصولات ذرت دور سازیم. اصلا نیازی به این مسافرت نبود.»
او به سرعت مواد مورد نظر خودش را مخلوط کرد و روی بعضی از مزارع آفتزده پاشید. اما بعد از دو هفته هیچ تغییری حاصل نشد و اوضاع از قبل هم بدتر شد.
پارمیدا شاگرد ساده و معمولی را احضار کرد و از او خواست هر چه را یاد گرفته برای بقیه نقل کند. آن شاگرد با جزییاتی وصفناپذیر تکتک مراحل را از تمیز کردن ظروف سم تا میزان دقیق مواد ترکیبی و نحوه استفاده از سم و آب ندادن مزارع قبل از سمپاشی به مدت مشخص و سپس مخلوط کردن آب و سم با هم و استفاده از آن را توضیح داد. وقتی طبق دستورات شاگرد معمولی سم ساخته و استفاده شد بلافاصله در عرض کمترین مدت قابل تصور آفتها از مزارع محو شدند و همه چیز درست شد.
شاگردان با تعجب نزد پارمیدا رفتند و از او پرسیدند: «آن شاگرد زرنگ اطلاعات بسیار زیادی داشت و هوش و حافظه او در بین جمع بینظیر بود. در حالی که این همراه دوم یک شاگرد معمولی است. چگونه آن فرد زرنگ نتوانست جزییات دقیق را به خاطر بسپارد و یاد بگیرد و این شاگرد معمولی توانست به این خوبی همه چیز را یاد بگیرد.»
پارمیدا پاسخ داد: «آن شاگرد زرنگ و باهوش فریب هوش و زرنگی خودش را خورد و به همین خاطر موقع یاد گرفتن درسها از استاد، حواسش به خودش و غرور خودش و دانش خودش بود. برای همین دانش او تبدیل به پردهای شد بین او و درسی که میگرفت.»
مثال دوم:
شخصیت ها و عناصر داستان:
متن داستان:
مادربزرگ که دیگر سویی در چشم هایش نمانده بود. صبح یک روز بهاری عزم خود را جزم کرد و با هر زحمتی که بود در من چشم پزشکی حاضر شد. حدود نیم ساعت در مطب به انتظار فرا رسیدن نوبت معابنه نشسته بود و تمام این مدت به این فکر می کرد که هزینه درمان چشم هایش را چگونه و از کجا فراهم کند. حقوق بازنشستگی همسر خدابیامرزش که صرف امرار معاش روزانه می شد و پس اندازی نداشت.
با همین خیال ها درگیر بود که نوبت من فرا رسید. مادربزرگ وقتی از چشم پزشکی بیرون آمد بسیار شاد و مسرور بود و با چشم هایش صحبت می کرد که: ای چشم های مهربان من، خدا را شکر که آب سیاه یا مرض دیگری ندارید. اگر پیش از این دچار چنین مرضی می شدید حتما مرا خوشبخت و ثروتمند می ساختید. خب عیبی ندارد. حالا هم به موقع به فریادم رسیده اید.
چند روز پیش مادربزرگ چشم هایش را عمل کرد و حالا رو به بهبود است. اما بشنوید از وقتی که پزشک هزينه معالجه چشمان مادر بزرگ را طلب کرد. مادربزرگ چند اسکناس به او داد و گفت: خدا عمرت دهد! بقیه اش هم آن مروارید هایی که از چشم هاییم درآوردی!
معلوم شد که ناراحتی چشمان مادربزرگ «آب مروارید» بوده است.
مای درس ، برترین اپلیکیشن کمک درسی ایران
پوشش تمام محتواهای درسی پایه چهارم تا دوازدهم- آزمون آنلاین تمامی دروس
- گام به گام تمامی دروس
- ویدئو های آموزشی تمامی دروس
- گنجینه ای از جزوات و نمونه سوالات تمامی دروس
- فلش کارت های آماده دروس
- گنجینه ای جامع از انشاء های آماده
- آموزش جامع آرایه های ادبی، دستور زبان، قواعد زبان انگلیسی و ... ویژه