Last night at 8 o’clock we were sitting in the hall. We were talking about our day. Suddenly we heard a noise. My father went out to see what was making the noise. When my father was walking in the yard, we went to the kitchen. We saw a kitty in the kitchen. It was eating a cookie. The Poor kitty was hungry.
دیشب ساعت ۸ در هال نشسته بودیم. داشتیم در مورد اتفاقات روزمره مان صحبت می کردیم. ناگهان سر و صدایی شنیدیم. پدرم بیرون رفت تا ببیند چه چیزی دارد سرو صدا می کند. وقتی پدرم داشت در حیاط قدم می زد ما به آشپزخانه رفتیم. در آشپزخانه یک بچه گربه دیدیم که داشت کیکی می خورد. بچه گربه بیچاره گرسنه بود.