سه روز به اوّل فروردین مانده بود. روز قبل از آن، آخرین قسمتِ دروس ما امتحان شده و از این کار پر زحمت که برای شاگرد مدرسه متعصّب و شرافتمند بالاترین مشکلات است، رهایی یافته بودیم و همه به قدر توانایی و هوش خویش، تحصیلِ موفّقیت نموده بودیم.
کم حافظه ترینِ شاگردان، بیش از بیست روز، اوقات خویش را صرف حاضر کردن دروس کرده بود و حتّی من که به هوش و حافظه خویش اطمینان داشتم، مرور قطعات ادبی به زبان فرانسه را فراموش نکرده بودم و بدین جهت هر کس از کار خویش راضی و مسرور، می خواستیم روزی را که در پی امتحانات بود، به تفریح و شادی به سر بریم. بارانی بهاری، از آن هایی که ایجاد سیل می کند، شب پیشین برای شست و شوی صحرا و بوستان چابک دستی کرده، راه باغ را رُفته و گونه گل های بنفشه را دُرافشان ساخته بود. از پشت کوه و از گریبان افق طلایی، آفتابِ طراوت بخش بهاری، به روی ما که از سحرگاهان گرد آمده بودیم، تبسّم می کرد؛ گفتی جشن جوانی ما را تبریک می گفت.
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
متعصّب |
غیرتمند |
تحصیل |
به دست آوردن |
بدین جهت |
به این خاطر |
مسرور |
شادمان، خشنود |
دُرافشان |
درخشان |
قلمرو ادبی:
به سر بردن ß کنایه از گذراندن
باران و بهار و سیل ß تناسب
صحرا و بوستان و باغ و گل و بنفشه و کوه ß تناسب
تبسّم و جشن ß تناسب
چابک دستی باران بهار ß تشخیص و استعاره
گونۀ گل های بنفش ß تشخیص و استعاره
گریبان افق طلایی ß تشخیص و استعاره
تبسّم کردن و تبریک گفتن آفتاب بهار ß تشخیص و استعاره
مفهوم:
توصیف زیبایی طبیعت در فصل بهار
آسمان می خندید؛ گل ها از طراوت درونی خویش، سرمست و چلچله ها گرداگرد درختان بزرگ، که از شکوفه، سفید بودند، می رقصیدند. گنجشکی زرد، روی شاخه علفی خودرو نشسته، پرهای شبنم دار خویش را تکان داده، پیش آفتاب، نیاز آورده، در آن بامداد فرخنده، جفت خویش را می خواند. پسری روستایی نمَد کوچک خویش را به دوش انداخته، چوب دستیِ بلند بر دوش، گله گوسفندی را به دامنه کوه، هدایت می کرد. دست های حنا بسته او نشان می داد که او نیز برای رسیدن عیدِ طبیعت، تشریفاتی فراهم آورده است.
پسرک، آوازخوانان از پهلوی ما گذشت، نگاهی به ما کرده، لبخندی زد؛ پنداشتی با زبانِ بی زبانی می خواهد به ما، که مانند خودش از رسیدن بهار سرمستیم، عرض تبریک و تهنیت کند. رفیقی خوش خُلق و بذله گو که عندلیبِ انجمن اُنس ما محسوب می شد، از خنده پسرک، شادمان، او را صدا زد و به او گفت:
«پسرجان، اسمت چیست؟»
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
سرمست |
سرخوش، شادمان |
چلچله |
پرستو |
فرخنده |
مبارک، خجسته |
بذله گو |
شوخ، لطیفه پرداز |
عندلیب |
بلبل، هزاردستان |
انجمن |
مجلس |
اُنس |
الفت گرفتن، خو گرفتن |
||
خوش خُلق |
خوش برخورد، خوش سیرت |
||
تهنیت |
شادباش گفتن، تبریک گفتن، تبریک |
||
نَمَد |
پارچه کلفت که از کوبیدن و مالیدن پشم یا کُرک به دست می آید و از آن به عنوان فرش استفاده می کنند یا کلاه و بالاپوش می سازند؛ بالاپوشِ نمدی |
قلمرو ادبی:
خندیدن آسمان ß تشخیص و استعاره
سرمستی گل ها ß تشخیص و استعاره
رقصیدن چلچله ها ß تشخیص و استعاره
نیاز آوردن گنجشک پیش آفتاب ß تشخیص و استعاره
رفیق مانند عندلیب ß تشبیه
زبانِ بی زبانی ß متناقض نما (پارادوکس)
مفهوم:
سادگی مردمان روستایی
فرزند صحرا که هیچ وقت با ساکنین شهر مکالمه نکرده بود، دست و پای خویش را گُم کرد، امّا فورا خود را جمع کرده و در چشم های درشتش فروغی پیدا شد؛ گفتی جمله ای که پدرش در این موقع ادا می کرده است، به خاطرش آمده و از این رو مسرّتی یافته است؛ پس جواب داد «نوکر شما،حسین.»
دیگری پرسید: «برای عید، چه تهیه کرده ای.»
پسرک در جواب خنده ای زد و گفت: «پدرم یک جفت گیوه برایم خریده و دیروز که از شهر آمده بود، کلاهی برایم آورد که هنوز با لفاف کاغذی در گوشه اتاق گذاشته است و قبای سبز، هنوز تمام نشده و مادرم می گوید که تا فردا صبح حاضر خواهد شد.»
در این بین، من متأثرّتر از همه پیشنهاد کردم از شیرینی هایی که همراه داشتیم، سهمی به کودک دهقان بدهیم و کامش را شیرین کنیم و چنین کردیم.
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
گفتی |
انگار، مثل این که |
ادا کردن |
به جا آوردن |
مسرّت |
شادی، خوشی |
قبا |
لباس، جامه |
متأثّر |
اندوهگین |
کام |
دهان، سقف دهان |
گیوه |
نوعی کفش با رویه ای دست بافت |
||
لفاف |
پارچه و کاغذی که بر چیزی پیچند |
«حسین» در جملۀ «نوکر شما، حسین» ß بدل
قلمرو ادبی:
دست و پا گم کردن ß کنایه از هول شدن و دست پاچگی
جمع کردن خود ß کنایه از آرامش یافتن و تمرکز
شیرین کردن کام ß کنایه از شاد کردن
مفهوم:
رهایی از استرس و دستپاچگی
نیکوکاری و نوع دوستی
کودک با ادب و تواضعی عجیب آن ها را گرفت و همین که دید گوسفندها خیلی دور شده اند و باید برود، دست در جیب کرده، مُشتی کشمش بیرون آورد و به رفقا داد.
با این هدیه، کلمه پوزش و تقاضا همراه نبود، تنها مژه های سیاه و بلند، یک جفت چشمِ درشتِ به زیر افکنده را پوشیده بود و معلوم می کرد که حسین از ناچیزیِ هدیه خویش شرمسار است.
در باغ، زیر یک درخت تنومند سیب، پس از چند ساعت، بازی و سبک سری به استراحت نشستیم و از هر در سخنی در میان آوردیم. آرزوهای شاگردان جوان که تازه می خواستند از مدرسه بیرون آیند، گوناگون بود و هر یک آرمانی داشتند که برای سایرین با نهایت صراحت و سادگی بیان می کردند و از آن ها مشورت می خواستند.
جوان ترین همه که قیافه ای گشاده و چشم هایی درشت داشت، امّا هنوز طفل و نارسیده، می خواست در اداره ای که پدرش مستخدم بود، داخل شود و برای ادای این نقشه، مقدّماتی حاضر می کرد. من از همه خیال پرست تر، می خواستم آزاد و بی خیال، وقت خود را به شعر و شاعری صرف کنم و با نان اندک بسازم و در پی شهرت ادبی بروم. در آن روزها تازه بیت های بی معنی می ساختم که وسیله خنده رفقا بود.
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
تواضع |
فروتنی، افتادگی |
رفقا |
جمعِ رفیق، دوستان |
تقاضا |
خواهش |
معلوم می کرد |
نشان می داد |
شرمسار |
خجالت زده |
صراحت |
روشنی، آشکاری |
داخل شود |
وارد شود |
||
سبک سری |
سهل انگاری و بی مسئولیتی |
قلمرو ادبی:
ادب و تواضع ß مراعات نظیر
مژگان و چشم ß مراعات نظیر
سیاهی و بلندی مژگان و درشتی چشم و گشادگی قیافه ß کنایه از زیبایی
به زیر افکنده ß کنایه از شرمنده
سبک سری ß کنایه از فرومایگی و حماقت؛ در اینجا بازی و شوخی
نارسیده ß کنایه از کودک و خردسال
بیرون آمدن از مدرسه ß کنایه از فارغ التحصیل شدن
ساختن بیت ß کنایه از سرودن
نان ß مجاز از روزی و درآمد
مفهوم:
صمیمیت، سخاوت، معصومیت و شرمزدگی کودک روستایی
این آرزو تا مدّتی موضوع شوخی دوستان گردید و هر یک شروع به لطیفه پرانی کردند. یکی می گفت درست است که تو خیلی باهوش و صاحب ذوق و قریحه هستی و البتّه ادبیات نیز وسیله شهرت است، ولی این شهرت، زندگی مادّی انسان را تأمین نمی کند.
دومی شوخ تر می گفت: «بسیار خوب است و سلیقه تو را می پسندم و روزی که شاه شدم، تو را ملک الشّعرا خواهم کرد.»
سومی گفت: «آقای شاعر، لطفا در همین مجلس، بالبداهه از امیر معزّی تقلید کرده، شعری در مدح گیوه به من بگویید بدانم قوّت طبع شما تا چه پایه است.»
من از این کنایه ها در عذاب، هنرمندی کرده، گفتم: «گفت وگو درباره مرا برای آخر بگذارید. به نقد باید آرزوهای دیگران را شنفت.»
عزیزترین رفقای من که حُسن سیرت را با صَباحت توأم داشت، لبخندی زده، گفت من می خواهم با مایه اندک، بازرگانی را پیش گیرم؛ امّا بدان شرط که رفقا هر وقت می خواهند خریداری کنند، از تجارت خانه من باشد؛ بالجمله، هر کس آرمان خویش را بیان داشت و در باب آنها صحبت کردیم تا نوبت به سالخورده ترین رفقا رسید. او تجربه آموخته تر گفت:
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
قریحه |
ذوق |
ملک الشعرا |
بزرگ شاعران دربار |
بالبداهه |
بدون اندیشۀ قبلی |
امیر معزّی |
از شاعران قرن ششم |
قوّت طبع |
قدرت ذوق شاعری |
پایه |
اندازه، مقدار |
شنفت |
شنید |
حُسن سیرت |
خوش اخلاقی |
صَباحت |
زیبایی، جمال |
توأم |
همراه، با هم |
مایه |
سرمایه، دارایی، پول |
بازرگانی |
تجارت، خرید و فروش |
تجارت خانه |
مغازه، محلّ تجارت |
بالجمله |
خلاصه |
به نقد |
در حال حاضر، در وضعیت مورد نظر |
ذوق و قریحه ß رابطۀ ترادف دارند
شوخی و لطیفه پرانی ß رابطۀ ترادف دارند
قلمرو ادبی:
در عذاب بودن ß کنایه از رنج کشیدن
لبخند زدن ß کنایه از رضایت و شادمانی
حُسن و صباحت ß مراعات نظیر
مفهوم:
ترجیح درآمد بر هنرمندی و شهرت ادبی
طنز و تمسخر
رفقا، زندگانی آینده ما دستخوش تصادف و اتفّاق است. دور روزگار، بر سر ما چرخ ها خواهد زد و تغییرات بی شمار خواهد نمود؛ چه بسا که تقدیر ما چیز دیگر باشد. امروز کارِ بسزا این است که با یکدیگر عهد کنیم هر چه در آینده برای ما پیش آید، جانب دوستی را نگاه داشته، از کمک به یک دیگر فروگذاری ننماییم و برای اینکه این عهد هرگز از خاطر ما نرود، باید به شکل بدیهی، میثاق امروزی را مؤکّد سازیم.
رفقا گفتند طرح پیمان را به رفیق خیال پرستِ خودمان، رها می کنیم و مرا نامزد آن کار کردند. من، یک دانه شکوفه سیب چیده، گفتم: «بیایید هر پنج نفر پس از بستن پیمان، یک برگ شکوفه را جدا کرده، آن را در خانه خویش، میان اوراق کتابی، به یادگار ایّام جوانی ضبط کنیم.»
رفقا سرها را روی شکوفه خم کردند، و قبل از آنکه برگ ها را بچینند، من چنین گفتم: به پاکی قاصدِ بی گناه بهار و به طهارت این دوشیزه سفیدرویِ بوستان، سوگند که در تمام احوال و انقلابات روزگار، مثل برگ های این گلِ پاک دامن از یکدیگر حمایت کنیم و اگر تندبادی ما را از هم جدا کرد، محبّت و علاقه هیچ یک از دیگری سلب نشود و تا مثل این شکوفه، موی ما کافوری شود، دوستی را نگاه داریم آنگاه پنج دست چابک، برگ های شکوفه را کندند و هر یک برگ خود را در میان دفتر خود گذاشت.
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
تقدیر |
سرنوشت |
بسزا |
شایسته |
فروگذاری |
کوتاهی، اهمال |
میثاق |
عهد و پیمان |
مؤکّد |
استوار، استوار شده |
نامزد |
معیّن شده |
ضبط |
نگه داشتن |
قاصد |
پیک، نامه رسان |
طهارت |
پاکی، پاکیزگی |
دوشیزه |
دختر و زن جوان |
انقلاب |
دگرگونی |
حمایت |
پشتیبانی |
کافوری |
به رنگ کافور، سفید |
چابک |
تند و فرز |
احوال |
جمع حال، اوضاع، شرایط |
||
سلب شدن |
از بین رفتن، نیست شدن |
||
دست خوش |
آن چه یا آن که در معرض چیزی قرار گرفته یا تحت غلبه و سیطرۀ آن است؛ بازیچه |
تصادف و اتفاق ß رابطۀ ترادف دارند
عهد و میثاق ß رابطۀ ترادف دارند
دور و چرخ ß رابطۀ ترادف دارند
محبّت و علاقه ß رابطۀ ترادف دارند
قلمرو ادبی:
خیال پرست ß کنایه از شاعرمَسلَک
دوستان مانند بر گل ß تشبیه
مو مانند شکوفه ß تشبیه
قاصد بهار ß اضافۀ تشبیهی
بی گناهی بهار ß تشخیص و استعاره
طهارت و سفیدرویی شکوفۀ بوستان ß تشخیص و استعاره
پاکدامنی گل ß تشخیص و استعاره
تندباد ß استعاره از حوادث روزگار
دوشیزۀ سفیدروی بوستان ß استعاره از شکوفۀ درخت
سفیدرو ß کنایه از پاکدامن و سرافراز
کافوری شدن مو ß کنایه از پیر شدن
مفهوم:
اعتقاد به تأثیر قضا و قدر الهی در سرنوشت
دعوت به وفای به عهد و پایبندی به آن