واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
خوان |
مرحله |
هان |
حرف آگاهانش |
بیداد |
ستم |
سرپناه |
پناهگاه |
همگنان |
همگان، جمع همگن |
نقّال |
داستان گو |
خاموش |
ساکت |
نای |
نی، گلو |
دم |
نفس |
چونان |
مانند |
شور |
شوق، وجد، هیجان |
پیمودن |
طی کردن |
گرد بر گرد |
پیرامون |
به کردار |
مانند |
مرو |
شهر مرو |
قول |
گفته |
پاک آیین |
زرتشتی |
ماث |
مهدی اخوان ثالث |
مهر |
مهربانی، عشق |
خداوند و سوار رخش |
منظور رستم است |
اِستاد |
ایستاد |
خامش |
خاموش |
هماوا |
همصدا |
مرتعش |
لرزنده، دارای ارتعاش |
عماد تکیه |
تکیه گاه |
شهر |
کشور |
عرصه |
گستره، میدان |
ناورد |
نبرد |
هول |
ترسناک، وحشت انگیز |
پور |
فرزند پسر |
زر |
لقب زال، پدر رستم |
خداوند |
صاحب |
کین |
کینه، انتقام |
بهر |
برای |
بسته مهر را پیمان |
پیمان مهر بسته |
پهلوان هفت خوان |
منظور رستم است |
گُرد |
پهلوان |
مردستان |
جای مردخیز |
کوهان |
استوارترین کوه |
دستان |
لقب زال، پدر رستم |
تگ |
ته |
ژرف |
عمیق |
کشته |
کاشته |
غدر |
خیانت، نابکاری |
پست |
فرومایه |
بی درد |
بی رگ، بی غیرت |
بن |
ته |
سنان |
سرنیزه |
نبایستی |
نباید |
تزویر |
فریب و دورویی |
گشودن |
باز کردن |
گشودش چشم |
چشم خود را گشود |
خونش رفته بود از تن |
خون از تنش رفته بود |
کاری |
مؤثّر |
گویی |
مثل اینکه |
از تن حس و هوشش |
از تنش حس و هوش |
بتر |
مخفف بدتر |
تا |
مترادف طاق، یکی |
رخشنده |
تابان، رخشان |
وای |
افسوس |
شغاد |
برادر ناتنی رستم |
شوم |
بدشگون، ناخجسته |
می پیچید |
طنین انداز می شد |
سار |
مانند |
یال |
موی گردن |
دیر |
مدتی دراز |
تزویر |
دورویی |
فراز آید |
بالا بیاید |
سخت |
بسیار |
کان |
که آن |
ور |
و اگر |
لیک |
لیکن، ولی، اما |
تنیده |
در هم بافته |
بُوَد |
می باشد |
بود |
هست |
نابودی |
نیستی |
مهر |
عشق |
پروردی |
پرورش دادی |
بود و نبود |
هست و نیست |
آزمودن |
آزمایش کردن |
به |
در |
ماتم |
سوگ |
خم کمند |
حلقه و پیچ و تاب کمند |
||
نبودش اعتنا با خویش |
اعتنا به خودش نمی کرد |
||
پاییدن |
مراقب بودن، مواظب بودن |
||
سورت |
تندی و تیزی، حدّت و شدّت |
||
رخش |
آمیختگی رنگ سرخ و سفید |
||
جهان پهلو |
جهان پهلوان؛ منظور رستم است |
||
ضجه |
ناله و فریاد با صدای بلند، شیون |
||
ک (طفلک) |
تحبیب (دوست داشتن و مهربانی) |
||
محض |
هر چیز خالص، بی غش، بی آلایش |
||
چاهسار |
دهانه چاه، جایی که چاه بسیار است |
||
سجستانی |
سکستانی، سیستانی، سرزمین سکاها |
||
هی |
واژهای عامیانه به معنای پیوسته و پیاپی |
||
تهمتن |
دارنده بدن نیرومند، زورمند، شجاع، دلیر |
||
پود |
رشتهای که در پهنای پارچه بافته می شود |
||
تار |
رشتههایی که در طول پارچه بافته می شود |
||
زخم کاری |
ضربه مؤثر یا زخمی که موجب مرگ می شود |
||
ماخ سالار |
یکی دیگر از راویان شاهنامه که اهل هرات بود |
||
عماد |
تکیه گاه، نگاه دارنده، آنچه بتوان بدان تکیه کرد |
||
هریوه |
هروی، منسوب به هرات (شهری در افغانستان) |
||
رجز |
شعری که در میدان جنگ برای مفاخره می خوانند |
||
خوان هشتم |
منظور خوانی است که رستم گرفتارش (چاه) شد |
||
حدیث آشنایش |
داستانهای شاهنامه یا داستان کشته شدن رستم |
||
زادسرو |
مخفف آزاد سرو یکی از راویان شاهنامه که اهل مرو بود |
||
ایران شهر |
کشور ایران؛ در عهد ساسانیان به کشور ایران، ایران شهر گفته می شد |
||
بادبرف |
کولاک، بوران، برفی که با باد همراه باشد؛ از ترکیبات زیبای ساخت شاعر است |
||
کمند |
ریسمانی که در وقت جنگ یا شکار در گردن دشمن یا شکار انداخته به دنبال خود بکشند |
||
منتشا |
نوعی عصا که از چوب گره دار ساخته می شود و معمولا درویشان و قلندران به دست می گیرند؛ برگرفته از نام منتشا (شهری در آسیای صغیر) |
||
طاق |
فرد، یکتا، بی همتا؛ سقف سازهای منحنی که زیر پل یا روی دروازه، رواق و مانند آنها می سازند؛ در معنای مجازی، بخش قوسی هر چیز مانند ابرو، محراب، ایوان و کمان؛ ایوان سقف دار، رواق |
||
هیچ – همچون پوچ – عالی نیست |
شعری که هیچ باشد مانند پوچ و خالی، عالی نیست و ارزشی ندارد |