صفحه رسمی مای درس

اطلاع از آخرین تغییرات، جوایز و مسابقات مای درس
دنبال کردن
دانلود اپلیکیشن
اطلاعات

خواب های پریشان ۱۸

متوسط
ساده

🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 وارد نماز خانه که شد همه دورش جمع شدند، با حوصله با یکی یکی دخترها سلام و احوال پرسی کرد. حتی آن دختر رنگین چشمی که روز اول در میان حرفهایش صدای گربه درآورده بود.😼 میدانستم یادش هست اما به روی خودش نمی آورد. انگار ذهنش شبیه یک کتابخانه مرتب و قفسه بندی بود که هروقت میخواست یک کتاب از آن درمی آورد و شروع میکرد به خواندن، اصلا هیاهو و سوالات مکرر و بحث های جدید و جنجالی، فکرش را بهم نمی ریخت بازهم می توانست برگردد سر آخرین خطی که ساعتها پیش گفته بود! 🗺 دلم میخواست بپرسم چطور چنین حافظه ای دارد و اگر جواب داد بخاطر مطالعه زیاد، تف کنم کف دستش.😒 چیزی حدود نیم ساعت بعد بلاخره رفت سر اصل مطلب. جملاتش مثل موج ساحل بود. یکدفعه بالای سر ذهنت ظاهر می شد و وجودت را میکشید سمت خودش!🌊 به خودت که می آمدی دریای گفته هایش دور و برت را گرفته بود. لبهایش را روی هم فشار داد و بعد از مکثی گفت: "بن بازِ روزگار"🌱 برای آدم با خدا، درِ دیگه ای توی بن بستها باز میشه که باز شدن اون در، درهای دیگه رو، درهای شرف کُش رو به روش می بنده. این چه دریه؟ "درِ توکل به خدا" بهش میگن: اینجا بن بسته! میگه: خدایی که من می شناسم بن بستو هم میشکافه!😍 بن بست چیه؟! از نظر خدا بن بست نداریم. همه بن بست ها با دستِ قدرت خدا بن بازه، راه داره... 💠 دیگر نتوانستم جلوی دهنم را بگیرم. بدون ترس از قضاوت بقیه گفتم: یکیو به زور کتک و کلک میبرن تویه پارتی میبینه نه راه پس داره نه پیش، یه مشت کفتار عوضی دوره اش کردن، بن باز این بدبخت کجاس؟😠 نگاهش را از بین چشم های خیره به من، عبور داد تا به چشم های طلبکارم رسید و گفت: امام علی(ع) میفرماید: "اگر آسمان ها و زمين راه را بر بنده اى ببندند و او تقواى الهى پيشه كند، خداوند حتما راه گشايشى براى او فراهم خواهد كرد و از جايى كه گمان ندارد روزى اش خواهد داد."🙃 به لحظه فرارم از آن جهنم پر سر و صدا فکر کردم. به خیالم با تلاش خودم از آن مرداب مطعفن فرار کرده بودم بخاطر همین هم مدام با خدا کلنجار میرفتم که... یک لحظه تمام وجودم درگیر این جمله شد. اصلا چطور توانستم از آن همه جمعیت با گرگهای نگهبانی که گوگو دورتا دور سالن گذاشته بود، فرار کنم؟! یعنی قطع و وصل شدن برق سالن...اینکه به فکرم رسید بروم داخل ماشین مستخدم پشت شیشه های شراب قایم شوم...برنگشتن راننده تا چند دقیقه بعد...همه اینها نمی توانست چیزی غیر از دخالت یک نیروی ماورایی باشد!🤔 از نمازخانه زدم بیرون. مدام در ذهنم میگفتم. پس چرا بعدش دوباره وسط پارک گیر افتادم؟ با عصبانیت زیر لب نجوا کردم: نمیشه!😡 دستی خورد روی شانه ام. برگشتم دستش را پیچاندم. دیدم فاطمه ست! دستش را رها کردم و پرسیدم: پس چرا دوباره گیر افتادم؟ چرا خدا گذاشت باز اون کثافتا بگیرنم؟ 😞😫 چشمهایش پر از تاسف شد. آرام گفت: سهل انگاری خودتو پای.... داد زدم : لااقل مثل بقیه هم قطارات میگفتی یه حکمتی داره، ولی تو کلا بقیه رو خطاکار میبینی...😬 با صدای بلندتری گفت: شایدم حکمتی باشه...گیر افتادن تیم قاچاق آدم و مواد چیز کمیه؟! دهنم باز مانده بود، پرسیدم: تو از کجا میدونی؟🤨 مثل برق گرفته ها ساکت شد. گره روسری ام را باز کردم و  گفتم: هان پس پرونده هامونو خوندی...فکر کردی کی هستی؟😠 بلافاصله گفت: نه خانم مدیر گفت یعنی ازم خواست تو رو برای...😦 نگذاشتم حرفش را تمام کند. به او  پشت کردم و رفتم. آمد دنبالم گفت: اشتباه برداشت کردی...🤭 برگشتم با حرص گفتم: آره من کلا اشتباهم. تو درستی برو جانمازتو آب بکش. میدونی چیه گوگو یه قاتل عوضی بود ولی یه چیزو راست میگفت که شماها خودتون از همه بدترید.😬 با این حرف تیر خلاصش را زدم و رهایش کردم. شب سر میز شام  خودم رفتم سراغ ترانه، نوچه هایش را کنار زدم و زیرگوشش گفتم: برا کله کردن این خواهر تر و تمیزه هستم.😏 چشم های فرورفته اش برقی زد و گفت: به به خوش اومدی. اخم هایم را درهم کشیدم و پرسیدم: چی؟ یکی از نوچه هایش زیر بازویم را گرفتم و بلندم کرد و پشت سر ترانه راه افتادیم. رفتیم طرف کارگاه نمیدانم چطور در را باز کردند و در تاریکی وارد کارگاه شدیم. 😶 ترانه مقابلم ایستاد و گفت: خوش ندارم از پایین به بالا با کسی بحرفم. این را که گفت با هل و فشار نوچه هایش روی نیمکت کناری نشستم. ترانه همانطور که مقابلم ایستاده بود، گفت: اول باس مطمئن بشم وسط کار جا نمیزنی.😈 دندانهایم را روی هم فشردم و گفتم: وقتی میگم هستم، هستم. خم شد و سرش را جلو آورد. زبان به طعنه باز کرد: پای مامور بیاد وسط بعضیا ننه باباشونم منکر میشن.😪 با نفرتی که از کلامم به صورتش می پاشید، پرسیدم: مامور واسه چی؟ خندید و گفت: فکر کردی میخواییم خفتش کنیم یه گوشه نازش کنیم؟ با دست هلش دادم عقب و درحالی که بلند می شدم گفتم: مگه اینجا بی صاحابه بزنی آدما رو نفله کنی... دستم را محکم پیچاند و گفت: مشکل همینه، اون آدمه ما آشغال، الوات آشغالم طاقت دیدن آدما رو ندارن اینجاهم بی صاحاب نیست واس خاطر همین تو باس بیای وسط.👹 با دست دیگرم دستش را گرفتم و گفتم: گفته بودی میخوای حالشو بگیری نه اینکه بترکونیش...من نیستم...آی... 🤕 دادم بلند شد که یکی شان دهنم را گرفت. با پایم لگدی به سینه ترانه زدم و دست و دهانم را رها کردم. همانطور که به طرف در میرفتم شنیدم که گفت: حالاکه میدونی میخواییم دخلشو بیاریم نمیذارم بری مگه اینکه با ما باشی.🤐 نوچه هایش جلوی در را گرفتند. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: خیلی خب باشه بذار درموردش فکر کنیم و یه نقشه درست و حسا.... شانه ام را محکم تکان داد و گفت: شاید ندونی ولی حتی هم کلام شدن  با بعضیا تاوان داره... باید مطمئن بشم لومون نمیدی.🤫 جمع شدن خون زیر پوست صورتم را حس میکردم. بیشتر از هر وقتی گرمم بود. سعی کردم صدایم عادی به نظر برسد، پرسیدم: چه طوری؟😓😡 بشکنی زد و گفت: چی بالاتر از اینکه من خبر دارم جواب آزمایشت اومده و...جوابش مثبته...چقدر بد میشه همه بفهمن خانوم ایدز داره!🦀 قدرت ایستادن نداشتم. افتادم روی زمین. مشتم را به زمین کوبیدم و پرسیدم: چرا جاسوسیمو کردی؟😭 قهقه ای زد و گفت: برا همراه کردنت با گروهم باید ازت آتو میگرفتم. به سختی بلند شدم و با گریه گفتم: لعنت به هرچی تیم و گروهک و گروهه... در را باز کرد و همانطور که  با نوچه هایش در تاریکی رهایم میکردند، گفت: آخر هفته کاری که باید برام انجام بدی رو بهت میگم.😏 وقتی تنها شدم آهسته گفتم: پس اینطوریه؟ هان؟ راه فراری از گذشته نیست. نمیشه آدم باشم...باشه پس حالا که ...😖 با خشم از جایم بلند شدم و رفتم داخل محوطه که فاطمه را دیدم زیرلب غر زدم: اه همه جا باید ریختش جلو چشم باشه؟! 😠 آمد طرفم. راه کج کردم ولی پابه پایم قدم هایش را تند کرد تا به من رسید و گفت: از خانم مدیر خواستم اجازه بده جمعه دخترایی که میان نماز رو ببرم زیارت...اونم شرط گذاشت علاوه بر خودش و چند نفر از کادر اینجا...گفت که یه نفر از بچه های اینجا رو کمکم ببرم. من تو رو پیشنهاد دادم اونم فقط گفت با پلیس برا ازهم پاشیدن یه تیم قاچاق چی، همکاری کردی. من از گذشته ات چیزی نپرسیدم. تا خودت نخوای هیچی...❤️ ایستادم و گفتم: من ...نباید  اون حرفارو بهت میزدم. لبخندی زد و گفت: دیگه بهش فکر نکن. پس میای؟ با تعجب پرسیدم: بعد از چیزایی که بهت گفتم بازم میخوای...😔 آمد جلو دستم را گرفت و همانطور که در چشم هایم زل زده بود، گفت: وقتی عصبانی هستیم چیزایی میگیم که خیلیاشو خودمونم باور نداریم. گذشته دیگه گذشته...☺️ بازهم حرفهایش ذهنیتم را به چالش کشید. درست شنیده بودم؟ خودش را با من جمع بست؟ همین رفتارش همینکه مثل خیلی ها خودش را از بقیه بالاترنمی دانست و از من فاصله نمیگرفت، باعث میشد در قلبم  تحسینش کنم. 🔆 صدایم را صاف کردم و گفتم: شاید برات فرقی نداشته باشه ولی...من...اونی نیستم که بقیه میگن. من گناههایی که بهم نسبت میدنو انجام ندادم. نمیگم پاکم ولی... دستهایم را در دستانش فشرد. دستان ظریفش برعکسِ چشم هایش، سردِ سرد بودند. گفت: باور میکنم که راست میگی چون چنین جایی دلیلی برای دروغ گفتن نداری. انگار قدرت صداقتش به من شهامت میداد کنارش قرار بگیرم. گفتم: میام. انتظار نداشتم ولی بغلم کرد و گفت: ان شاالله.🌹 برای اولین بار در سالهایی که به سختی جان کندن گذرانده بودم، احساس آرامش کردم. غافل از نقشه شومی که سردسته لات های کانون، برای من و فاطمه کشیده بود.🤯

chat_bubble_outline
نظرات
برای ارسال نظر، ابتدا وارد اکانت خود شوید.

my_dars_682090417

1 ماه قبل
خوبه

my_dars_620507246

1 ماه قبل
ادامش بزار👍🏻

my_dars_620507246

1 ماه قبل
عالی👏🏻

Vicky

1 ماه قبل
عالــــی...👌 به من یک جاسوس هستم سر بزنید🫣

my_dars_1876159625

1 ماه قبل
باشه عزیزم😉

...

1 ماه قبل
شاید گولش زدن خو

aaaaaa_77777

1 ماه قبل
اونم نه اره پیش داشته نه پس تو اون اتاق چیکار میخواست کنه بجز قول کردن؟

...

1 ماه قبل
چقدر سادس