"سایههای نفرینشده"
همه چیز از یک فایل ویدیویی شروع شد که در تاریکترین گوشه اینترنت پیدا شده بود. فایل فقط یک عنوان داشت: "سایهای که به دنبالت میآید." کسی که فایل را باز میکرد، تا پایان عمرش دیگر تنها نبود. سایهای همیشه پشت سرش میماند، حتی وقتی هیچ نوری برای ایجاد سایه وجود نداشت.
آوا، یک دانشجوی علوم کامپیوتر، وقتی فایل را دریافت کرد، فقط کنجکاوی سادهای داشت. او به شایعات اینترنتی باور نداشت. ویدیو را باز کرد و تنها چیزی که دید، یک تصویر تاریک از جنگلی بیانتهای مهآلود بود. صداهایی در پسزمینه شنیده میشد: گریههای خفه، زمزمههایی نامفهوم، و صدای تقتق که بهطور نامنظم تکرار میشد.
وقتی ویدیو تمام شد، مانیتور خاموش شد و چهره خودش در صفحه تاریک منعکس شد. اما چیزی عجیب بود. سایهای پشت سرش دیده میشد، اما وقتی برگشت، چیزی نبود.
اولین شب، فقط صدای قدمهایی که پشت سرش شنیده میشد، اذیتش میکرد. هر جا میرفت، این صداها دنبال او بودند. در کتابخانه، در خیابانهای خلوت، حتی وقتی در حمام بود. قدمهایی که هیچکس صاحبشان نبود.
شب دوم، صداها تبدیل به زمزمه شدند. وقتی خوابید، احساس کرد کسی کنار تختش نشسته و نامش را با صدایی خفه و سرد زمزمه میکند. وقتی چراغ را روشن کرد، هیچکس نبود. اما پنجره اتاقش، که همیشه بسته بود، باز بود و هوای سرد داخل میآمد.
شب سوم، کابوسها شروع شدند. در خواب، خودش را میدید که در جنگلی مهآلود سرگردان است. درختان شکل انسانی به خود گرفته بودند، با صورتهایی که خشمگین به او نگاه میکردند. هر بار که میدوید، چیزی نزدیکتر میشد: سایهای که شبیه خودش بود، اما چشمانش سیاه و خالی بودند.
اما این فقط خواب نبود. وقتی بیدار میشد، جای دستهای کثیفی روی آینه اتاقش میدید، با یک جمله که هر بار تکرار میشد: "نمیتوانی فرار کنی."
روز چهارم، دیگر تفاوتی میان خواب و بیداری وجود نداشت. او سایهاش را میدید که زنده شده و حرکاتی میکرد که او انجام نمیداد. وقتی به آینه نگاه میکرد، انعکاسش گاهی لبخند میزد، حتی وقتی خودش لبخندی نمیزد.
دوستانش سعی کردند کمک کنند، اما هر کسی که نزدیکش میشد، فقط برای یک لحظه سایهای پشت سر خود میدید و بعد از چند روز ناپدید میشد. هیچکس جرأت نمیکرد درباره اتفاقی که برای او میافتاد، حرف بزند.
شب هفتم، آوا دیگر نخوابید. چراغهای خانهاش را روشن نگه داشت و تمام آینهها را شکست. اما وقتی ساعت به 3:33 صبح رسید، تمام چراغها خاموش شدند. صدای قدمها از پشت سرش آمد.
این بار وقتی برگشت، سایه دیگر سایه نبود. موجودی واقعی شده بود: شبیه خودش، اما صورتش از تاریکی ساخته شده بود و چشمانش گود و پر از خون بود. موجود به آرامی گفت:
"تمام شد. وقتش است که جایمان عوض شود."
آخرین چیزی که آوا دید، چهره خودش بود که از پشت سایه به او خیره شده بود.
---
نتیجه:
آوا دیگر هیچوقت دیده نشد. اما حالا فایل ویدیویی به گوشی یکی از دوستان نزدیک او ارسال شده بود، با همان عنوان:
"سایهای که به دنبالت میآید.
اولین دیدگاه را ثبت کنید.