نصب اپلیکیشن

صفحه رسمی مای درس

اطلاع از آخرین تغییرات، جوایز و مسابقات مای درس
دنبال کردن
اطلاعات

داستان سیندرلا

بلند
ساده

یه دختر مهربون و خوشگل با پدر و مادرش زندگی می کرد. یه روز مادر دختر قصه ما شدیدا بیمار شد. بعد از مدت کمی هم درگذشت. از اون به بعد دخترک بیچاره کاری جز گریه کردن نداشت. بنابراین باباش تصمیم گرفت که دوباره ازدواج کنه و براش یه مامان جدید بیاره بلکه اینجوری گریه دخترک کمتر بشه.

نامادری دو تا دختر داشت بعد از رفتن پدر دخترک به مسافرت، نامادری و دو تا دختراش بنای بدرفتاری با اون رو گذاشتن. اونا لباسای قشنگش رو از تنش درآوردند و لباسای کهنه و پاره تنش کردند. و وادارش کردن از صبح تا شب کار کنه. تنها چیزایی که به عنوان غذا بهش می دادن، یه تیکه نون و مقداری نخود بود. اون ها نخودها رو روی خاکسترها می پاشیدند و دخترک بیچاره مجبور بود که اون ها رو یکی یکی جمع کنه و بخوره. خواهرهای ناتنی بدجنسش با تمسخر می گفتند برو اونجا از روی خاکسترها بردار و بخور. اون ها اسم دخترک بیچاره رو سیندرلا یعنی دختر خاکستر گذاشته بودند.

یک روز وضع بدتر شد. سیندرلا خبر غم انگیزی شنید و اون خبر مرگ پدرش بود. مرگ پدر باعث شد که نامادری اونو از اتاقش هم بیرون کنه و به اتاق زیر شیروانی که نمناک و تاریک بود بندازدش. روزها گذشت. تا این که یک روز دعوت نامه هایی از طرف حاکم شهر براشون اومد تا تو جشنی که حاکم برای پسرش گرفته بود، شرکت کنند. خواهرهای ناتنیش خیلی خوشحال شدند و هر روز وقتشون رو به انتخاب و تهیه لباس جشن می گذراندند. اون ها کارت دعوت سیندرلا را توی آتیش انداختند و گفتند: سیندرلا چطور می تونی با این لباس های کهنه و پاره به جشن بیای ها؟

اون شب دو تا خواهر به همراه مامانشون با بهترین لباسهاشون به جشن رفتند. پس سیندرلا هم تنهای تنها توی خونه بود. سیندرلا با خودش فکر کرد نمی تونه با اون لباس های کهنه به مهمونی بره اما خیلی آرزوی رفتن به اون جشن رو داشت. اون تنهای تنها مونده بود و اون قدر غصه دار بود که بالاخره زد زیر گریه. دوستاش یعنی موش و گربه هر کاری کردند نتونستند خوشحالش کنند.

ناگهان صدایی شنید که می گفت دیگه نگران نباش سیندرلا. دیگه گریه نکن سیندرلا. سیندرلا به طرف صدا برگشت. فرشته ای اونجا بود و فرشته گفت حالا دیگه من مادر خونده تو هستم. تو هم می تونی به جشن بری. فرشته دختر رو به مزرعه کدو تنبل برد و وقتی که فرشته چوب سحرآمیزش رو بالای بهترین کدو به حرکت درآورد، ناگهان کدو به کالسکه طلایی و براق تبدیل شد.

چهار تا موش کوچیک هم به چهار تا اسب خوش هیکل تبدیل شدند. اون دو تا مارمولک هم به دو تا خدمتکار عالی تبدیل شدند. فرشته گفت: حالا نوبت توست و با حرکت دادن چوب سحرآمیزش سیندرلا را توی لباس خیلی خوشگل یافت که کاملا مناسب یه دختر خانم خیلی خوب بود. در حالی که سیندرلا از خوشحالی توی پوست خودش نمی گنجید. فرشته یه جفت کفش زیبا مثل آینه که قشنگ ترین کفش دنیا بود، پای سیندرلا کرد و گفت: یادت باشه که قبل از ساعت دوازده شب جشن رو ترک کنی وگرنه در اون لحظه تمام چیزهایی که داری رو از دست می دی.

سیندرلا گفت: قول می دهم که حتما همین کارو انجام بدم. از شما خیلی ممنونم. بعد توی کالسکه نشست و به راه افتاد. به محض اینکه سیندرلا وارد سالن قصر شد، همه تعجب کردن. همه از همدیگه می پرسیدن که این دختر غریبه اهل کدوم کشوره. حرفا و حدیث های بسیاری زده شد. تو این لحظه پسر حاکم اومد و گفت: می تونم در خدمتتون باشم تا کمی با هم صحبت کنیم؟ در حالی که هر دو شون با همدیگه مشغول گفتگو بودن، دو تا خواهر آهی از ته دل کشیدن و گفتن: پسر حاکم با هیچکس جز بزرگان حرف نمی زنه. اون ها هرگز هم تصورشو نمی کردن که این دختر خانم همون خواهر ناتنی خودشون باشه.

پسر حاکم و سیندرلا اونقدر با هم گرم صحبت بودن که گذشت زمان رو حس نمی کردن اما ناگهان سیندرلا شنید که ساعت شروع به نواختن زنگ دوازده می کنه. فورا گفت من باید هر چه زودتر برم. خداحافظ و با گفتن این حرفا فورا از سالن جشن بیرون اومد. پسر حاکم راه افتاد تا مانع رفتنش بشه اما جز یه لنگه کفش سفید و زیبا هیچ چیز دیگه ای پیدا نکرد. به محض اینکه ساعت دوازده شد دیکه هیچ اثری از لباس های نو و کالسکه و چیزای دیگه نبود و اون به شکل اولش دراومده بود.

سیندرلا باز هم خودشو توی لباس های کهنه دید. اما این بار خیلی خوشحال بود و از مادرخوندش ممنون بود. پیش خودش فکر می کرد که اون شب خیلی به اون خوش گذشته. از طرفی هم تو قصر پسر حاکم لنگه کفشو پیش خودش نگه داشته بود و با خودش عهد می کرد که حتما صاحب کفشو پیدا میکنه. صبح روز بعد پسر حاکم دستور داد دنبال دختری بگردن که اون کفش به پاش یوده. ماموران حاکم کفش رو به همه جای شهر بردن و اون رو به پای تمام دختران شهر امتحان کردن اما نتیجه ای نگرفتن. تا این که سرانجام به خانه سیندرلا رسیدن. دو تا خواهرها سعی کردن به زور پاشونو توی اون کفش کنن اما نشد که نشد.

هنگامی که مامورها از سیندرلا خواستن که کفشو امتحان کنه، دو تا خواهر خندیدن و گفتن: امکان نداره کفش اندازه پاش باشه. اون فقط یه خدمتکار ساده است. اما پای سیندرلا به راحتی درون کفش جا گرفت. یکی از مامورا گفت: بنابراین شما دخترخانمی هستید که ما در جست و جویش بودیم. قبل از این که حرف اون مرد تموم بشه، فرشته ظاهر شد و چوب سحرآمیزش رو حرکت داد و لباس های کهنه سیندرلا به لباس عروسی خیلی زیبایی تبدیل شد و به سیندرلا گفت: عزیزم دیگه نگران نباش. این لباس در ساعت دوازده تموم نمی شه. سیندرلا به قصر برده شد و پسر حاکم هم به گرمی ازش استقبال کرد. عروسی اون ها بلافاصله با جشن های تمام مردم شهر که توی اون شرکت داشتن برگزار شد و اونا تا آخر عمر به خوبی و خوشی با همدیگه زندگی کردن.


chat_bubble_outline
نظرات
برای ارسال نظر، ابتدا وارد اکانت خود شوید.

Atena_d1388

4 ماه قبل
یه تئوری هست که میگه خواهر های ناتنی سیندرلا دو تا انگشت کوچیکه ی پاشون رو قطع کرده بودن ولی باز هم کفش پاشون نشد 😂🤦🏻‍♀️

00mobina00

1 سال قبل
خوب بود

my_dars_1606895039

1 سال قبل
من انسا رو کامل نوشتم (。◕‿◕。)

yasaman77

1 سال قبل
🙂😂

my_dars_406140582

1 سال قبل
عالللللللللی ❤❤❤

my_dars_1109138022

1 سال قبل
با نظر من کل فیلم مینوشتید

Kiing

1 سال قبل
خوبه

my_dars_197218934

1 سال قبل
من فیلمشو تاسیندرلا ۵ دیدم انشای خوبی بود