نصب اپلیکیشن

صفحه رسمی مای درس

اطلاع از آخرین تغییرات، جوایز و مسابقات مای درس
دنبال کردن
اطلاعات

زال و سیمرغ (اصلی, شاهنامه)

بلند
ساده

سام از ھمسر زیبایش صاحب کودکی بسیار زیبا می شود ولی تمام موی سر و مژگان و بدن او چون برف سفید بود. سام از ترس سرزنش مردم کودک خود را به کوه البرز برد. جایی که سیمرغ لانه داشت، گذاشت. شاید سیمرغ کودک را بخورد ولی به فرمان خدا، سیمرغ آن طفل را مثل جوجه ھای خود بزرگ کرد.

سال ھا گذشت، کودک بزرگ شد با نشانی فراوان از پدر. سام در خواب دید مردی بر اسبی تازی نشسته، از سوی سرزمین ھندوستان به سوی او می آید و مژده داد که فرزند تو زنده است. سام پس از نیایش با گروھی به به سوی کوه البرز رفت. سیمرغ از فراز کوه سام و گروه او را دید و دانست که در پی کودک آمده اند. سیمرغ نزد جوان بازگشت و داستان کودکی او را برایش تعریف کرد و گفت اکنون سام پھلوان، سرافرازترین مرد جھان به جستجوی تو آمده.

جوان چون سخنان سیمرغ را شنید، غمگین شد. اشک از دیدگانش فرو ریخت و به زبان سیمرغی پاسخ داد، زیرا با انسانی ھمکلام نشده بود. سیمرغ گفت: امروز نام تو را دستان نھادم. این را بدان که ھرگز تو را تنھا نخواھم گذاشت و تو را به پادشاھی می رسانم. من دل به تو بسته ام برای آن که ھمیشه با تو باشم، تعدادی از پرهای خود را به تو می دھم تا اگر زمانی سختی پیش آمد، از پرھای من یکی را به آتش افکنی، در ھمان زمان نزد تو خواھم آمد.

سیمرغ دل دستان را رام کرد و او را بر پشت گرفت و نزدیک سام بر زمین نشست. قبای پھلوانی آوردند و جوان پوشید و از کوه به زیر آمدند. ھمه با ھم راھی ایرانشھر و به دیدن منوچھر رفتند. منوچھر فرمانی نوشت که تمامی کابل و سرزمین ھند تا دریای سند از زابلستان تا کنار رود ھمه از آن جھان پھلوان سام باشد. سام ھمراه فرزندش دستان (زال) بعد از نیایش روانه سرزمین خود شدند.

در زابلستان، سام تاج و تخت و کلید گنج را به زال سپرد و بعد از نصیحت فرزند، خود به فرمان منوچھر شاھنشاه ایران برای جنگ با دیوان و دشمنان به گرگساران و مازندران رفت. روزگاری گذشت تا روزی زال جوان آھنگ سیر و سفر و شکار کرد. مھراب شاه کابل، مردی خردمند و دلیر، از نژاد ضحاک و باجگزار سام شاه زابلستان بود و دختری بسیار زیبا بنام رودابه داشت. زال و رودابه ندیده عاشق ھمدیگر شدند ولی نژاد رودابه مشکل وصلتشان بود.

بعد ازمدت ھا نامه نگاری بین زال و سام و حتی آماده شدن سام برای جنگ با مھراب، بالاخره زال به دیدار منوچھر رفته بعد از آزمایش او توسط موبدان، منوچھر با این وصلت موافقت می کند. سام نیز که فرزند را بکام دل خویش دید پادشاھی و تخت و تاج زابلستان را به زال سپرد. سالی گذشت و ھنگامی رسید که رودابه فرزند بیاورد. ھر چند فرزند در دل مادر بزرگتر می شد، رودابه لاغرتر می گشت و دوران بارداری او با سختی فراوان توام بود تا زمانی رسید که کودک می خواست به دنیا بیاید. رودابه در اندیشه بود که از درد زایمان خواھد مرد. پوستش از بزرگی کودک ترکیده بود و روزی چنان درد بالا گرفت که رودابه از ھوش رفت.

زال ناگھان به یاد سیمرغ افتاد و پر او را آتش زد. لحظه ای بعد آسمان تیره شد و سیمرغ در آسمان پدیدار گردید و به نزدیک زال بر زمین نشست. سیمرغ دستور داد مردی دانا و پزشکی ھوشیار بیاید. بعد دستور داد رودابه را شراب بنوشانند که بیھوش شود. با خنجری بُرّان پھلویش را بشکافند و کودک را به سلامت بیرون کشند و جای شکافته را بدوزند و گیاھی را با شیر و مشک کوفته در سایه خنک کرده و بر زخم بریزند و پر سیمرغ را بر آن بمالند.

کودک که به دنیا آمد او را رستم نام نھادند. نقاشان صورتی از رستم کشیدند و نزد سام فرستادند. پس آن پیکر رستم شیرخوار ببردند نزدیک سام سوار. چندین دایه به رستم شیر می دادند اما کودک ھرگز سیری نداشت. به ناچار از شیرش باز گرفتند و غذایش نان و گوشت شد. در ھشت سالگی کودکی بمانند خود سام شده بود. روزی زال رستم را بخواست و گفت بھتر است دوستانی از مردم گردن فراز برگزینی و آماده باشی که در آینده حکومت را به تو واگذارم. این بگفت و زال به شبستان خود رفت و رستم ھم به خوابگاه خود.

پاسی از شب گذشته بود که پیل سفیدی از بند رھا شده بود و ھمه از جلوی راه پیل فرار می کردند. رستم گرز سام را در دست گرفت ولی بزرگان ایوان راه را بر او بستند. چون او ھنوز کودکی بیش نبود ولی رستم با یک ضربه نگھبان را بیھوش کرده و بر سر راه پیل سپید ایستاد. چون پیل رسید، خرطومش را بلند کرد ولی رستم آن چنان بر سرش کوفت که پیل نقش زمین شد. روز بعد زال گفت: دریغ از آن پیل که در جنگ ھای زیادی مرا یار بود. زال رستم را نصیحت کرد که بر خود غره مشو و پیش از آن که آوازه پھلوانی تو به جایی برسد، سپاھی بردار و به کوه سپند برو و تازیان را به خونخواھی نریمان (پدر سام) تنبیه کن. رستم با لباس بازرگان و با یک کاروان بار نمک به آن دژ وارد شد و بعد از فروش نمک ھا روانه ایوان فرمانده دژ گردید و ھر کس سر راه بود از میان برداشت.

رستم دژ را جستحو کرد و دید در میان آن دژ، خانه ای از سنگ خارا ساخته اند که دری آھنی دارد. در را با گرز سام در ھم کوبید و وارد خانه شد و در کمال شگفتی گنجینه ای از طلا دید. نامه ای به زال نوشت و به فرمان او گنجینه را از دژ خارج کرده و دژ را آتش زد که بعداً به دست دشمن نیفتد. زال فرمان داد نامه ای به سام سوار نوشته و بنگارند که کشندگان نریمان را رستم به خون خواھی از میان برد و ھدایای فراوانی برای سام فرستادند. سام خوشحال شد و رستم را مورد لطف قرار داد.

منوچھر بعد از یکصد و بیست سال از مرگ خود آگاھی یافت. او نوذر را نصیحت فراوان کرد و به او گفت: آن چه فریدون گفت ھمان کردم. جھان را از بدکاران پاک کردم، شھر ھا ساختم و اکنون پس از آن ھمه رنج، حکومت را به تو می سپارم و نصیحت میکنم جز نیکی با خلق خدا کاری مکن و بدان که قانون خدا در جھان تازه خواھد شد. دیری نمی گذرد که مردی به نام موسی پیامبر خواھد شد. مبادا با او کینه ورزی کنی. اگر به تو دین را تبلیغ کردند قبول کن چه آن دین، دین یزدان است.

فرزند پشنگ دشمن تو خواھد شد و تورانیان کار را بر تو تنگ خواھند کرد. چون کار به سختی رسید از سام و زال کمک بگیر. منوچھر بدون ھیچ گونه بیماری و درد و آزاری، دو چشم کیانی بھم بر نھاد و آھی سرد از سینه اش بیرون شد. چوسوک پدر شاه نوذر بداشت ز کیوان کلاه کیی بر فراشت.

چون نوذر به شاھی رسید، یک باره آئین منوچھر را فراموش کرد. از مردم برید و دلش بنده گنج و دینار شد. مملکت رو به خرابی گذاشت و دیری نگذشت که از تمامی کشور خروش مردم به گوش رسید. نوذر از آه مردم ترسیده و نامه به سام سوار نوشت و کمک خواست. سام سپاھی عظیم آراست و دو منزل یکی خود را به نوذر رسانید. مردم از سام استقبال کرده و خواستند سام خود بر تخت نشیند. بدیشان چنین گفت سام سوار که این کی پسندد زمن روزگار. حال اگر دل نوذر از راه پدر بازگشته، من او را نصیحت می کنم و به راه راست باز خواھم آورد.

کسانی که مرگ منوچھر را به پشنگ در توران زمین خبر دادند، بعداً داستانھای نامردمی نوذر را نیز برایش تعریف کردند. پشنگ به فکر فتح ایران افتاد و یکی از خویشانش بنام گرسیوز را سپھدار کرده و گلباد را آماده جنگ کرد و به فرزندش جھان پھلوان افراسیاب گفت: منوچھر، سلم و تور را کشت و کین آنھا را تو برعھده داری ولی اغریث، فرزند دیگر پشنگ، به آن ھا خاطر نشان کرد که سام سپھبد سپاه ایران است و گرشاسب خود برای سرزمینی کافی است و قارن کاوه در رزم ھمتا ندارد.

سپاه تورانیان برآمده از ترکان و چین به نزدیک جیحون رسید. سپاه نوذر به فرماندھی قارن در کنار جیحون اردو زدند. افراسیاب در سرزمین آرمنان (ارمنیان) سی ھزار جنگجو را برگزیده و به شماساس و خزروان سپرد که به زابلستان بروند و دستان (زال) را از میان بردارند. آن ھا در راه بودند که خبر رسید سام نریمان درگذشته و زال در کار دخمه کردن اوست.

افراسیاب با سپاھی بزرگ در مقابل نوذر قرار گرفت. در جنگ تن به تن، بارمان فرزند افراسیاب، پھلوان پیر ایرانی قباد را کشت و جنگ گروھی تا شب ادامه پیدا کرد. روز دوم به پیروزی افراسیاب منجر شد و نوذر، طوس و گستھم را بسوی پارس فرستاد تا خانواده اش را به کوه البرز ببرند. روز سوم سپاه افراسیاب بر نوذر چیره شد. نیمه شب قارن سپاھی برداشت و به دژ سپید رفت. در راه بارمان در کمین او بود ولی قارن بسوی او تاخت و سر از بدنش جدا کرد و به سلامت روانه پارس شد و نوذر ھم به دنبال قارن روانه شد ولی سپاه افراسیاب در برابر ایشان قرار گرفت. نوذر اسیر افراسیاب شد.

در راه پارس قارن به نرمی پیش می رفت و سپاه توران به سرداری ویسه به دنبال او و بالاخره به ھم رسیدند. سرانجام قارن بر ویسه پیروز شد و ویسه به چالاکی از برابر ایرانیان گریخت تا خود را به افراسیاب رسانید. سپاه شماساس و خزروان که به زابلستان رسیدند. مھراب کابلی فرستاده چرب زبانی را نزد شماساس فرستاد و گفت که من از نژاد ضحاک ھستم و از ترس، دختر به زال داده ام و اکنون که زال برای دخمه کردن سام رفته امیدوارم او را دیگر نبینم و از افراسیاب مھلت بگیر تا یکی شویم. شماساس رام شد و مھلت داد و در خاک زابلستان متوقف شد.

مھراب سواری چالاک نزد دستان فرستاد و داستان را شرح داد. دستان چون پیام مھراب کابلی را شنید با سپاھی روانه زابلستان شد و چون به ھم رسیدند، زال شبانه چند تیر به سوی لشکر شماساس و چادر او انداخت و فردا زال، خزروان و گلباد را کشت ولی شماساس فرار کرد. شماساس در حال فرار به سپاه قارن رسید و دو لشکر درگیر شدند. شماساس باز ھم لشکر توران را به کشتن داد و با چند مرد از میدان گریخته و به سوی توران رفت. این اخبار که به افراسیاب رسید، دستور داد نوذر را آوردند. بعد از توھین و ناسزا شمشیر خواست و بزد گردن نوذر تاجدار. سپس فرمان داد تا تمام بندیان ایرانی را بکشتند ولی اغریرث او را از این کار برحذر داشت اما افراسیاب فرمان داد. اسیران را زنجیر بر گردن به سوی ساری حرکت دھند و در پی آن فرمان، لشکر توران به سوی سرزمین ری حرکت کرد و ری را گرفتند. عاقبت افراسیاب در ایران بر تخت نشست.


chat_bubble_outline
نظرات
برای ارسال نظر، ابتدا وارد اکانت خود شوید.

اولین دیدگاه را ثبت کنید.