1408: اگه جرات نداری نخون...
روزی بود روزگاری، یک نویسنده بود که درباره ی ارواح کتاب می نوشت. به همه ی هتل های ترسناک می رفت ولی هیچ کدام مدنظرش نبود. تا زمانی که یک هتل پیدا کرد، نامش «دلفین» است. با کلی اصرار اتاق 1408 هتل دلفین را رزرو کرد. به اتاقش رفت و کل اتاق را گشت و هر چی می دید با دستگاه ضبط صوت ضبط می کرد. بعد به سراغ یخچال دیواری رفت. یک بطری برداشت که بسیار خوشمزه بود.
بعد از خوردن آن، از کیفش نور فرابنفش را برداشت و در و دیوار را نگاه کرد. همه جا خون بود. ترسید و نور را گذاشت کنار. بعد رو به تخت کرد و دید 2 تا شکلات روی بالشت هست. تعجب کرد، با خودش مرور کرد. بعد دید که هیچ شکلاتی اینجا نبوده. یکی از شکلات ها را برداشت و خورد. خوشحال شد، چون بسیار خوشمزه بود. صورتش عرق کرده بود. زنگ زد به خدمتکار هتل و گفت: «کنترل آب و هوای ما خرابه! یکی را بفرستید تا درستش کند!»
یک نفر در زد و نویسنده به زور در را باز کرد. مرد جلوتر نیامد، ترسیده بود. به او گفت: «قاب را باز کن، سیم ها را به هم وصل کن!» نویسنده کارهایی که به او گفته بود، را انجام داد. بعد برگشت دید که مرد نیست و در هم بسته است...
lm_leila1393
lm_leila1393
lm_leila1393
Nargas9901
lm_leila1393
Nargas9901
lm_leila1393
lm_leila1393
Nargas9901
MW01۶2087
lm_leila1393
MW01۶2087
lm_leila1393
lm_leila1393
lm_leila1393
my_dars_1920621936
my_dars_1472339838
goodbye
Nargas9901