|
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
|
نام آور |
معروف، مشهور |
بی همتا |
یگانه، یکتا |
|
نای |
نی |
کهن |
قدیم، گذشته |
|
نگهبان |
محافظ، پاسدار |
سامِ نریمان |
سام، پسرِ نریمان |
|
نکو |
نیکو، خوب، پسندیده |
برسان |
مانند، مثل |
|
عاجز ماندند |
درمانده و ناتوان شدند |
خاندان |
خانواده، دودمان |
|
اندوهگین |
ناراحت، غمگین |
جرئت |
شجاعت، دلیری |
|
شیردل |
دلیر، شجاع |
یزدان |
خداوند، پروردگار |
|
دیدار |
دیدن، ملاقات کردن |
شرمسار |
خجالت زده، شرمنده |
|
بُد |
مخفّف «بود» است |
جفا |
ستم، ظلم ، بیداد |
|
آشیانه |
لانه |
روزگاری دراز |
زمانی طولانی |
|
موبَدان |
روحانیانِ زرتشتی |
پوزش طلبید |
عُذرخواهی کرد |
|
سران سپاه |
فرماندهان لشکر |
روان شدند |
به راه افتادند |
|
پیمودن |
راه رفتن، طی کردن |
پیوسته |
مدام، پی در پی |
|
درجه |
مرتبه، مقام |
اطبّا |
جمع طبيب، پزشکان |
|
علاج |
درمان |
سرای |
خانه، کاشانه |
|
خُفت |
خوابید |
فَربه شود |
چاق شود |
|
فرموده بود |
دستور داده بود |
صحّت |
سلامتی، تندرستی |
|
شید |
خورشید، روشنایی، آفتاب |
||
|
آفرین |
تحسین، ستایش، مدح- |
||
|
معالجت |
معالجه کردن، درمان کردن |
||
|
گنجینه |
خزانه، جای گنج، مخزن |
||
|
دامنه |
کناره، حاشیه، قسمت پایین کوه |
||
|
بر آمد |
در این درس به معنی «گذشت» |
||
|
دهان به دهان گشت |
کنایه از در همه جا گفته شد |
||
|
تصوّر می کرد |
اندیشه می کرد، خیال می کرد |
||
|
بفکند خوار |
با خفّت و ذلّت، دور انداخت |
||
|
سرزنش |
نکوهش، بازخواست کردن، ملامت |
||
|
بی آزارت |
بی آزار تو، بدون زحمت دادن به تو |
||
|
سیمرغ |
مرغی افسانه ای که آن را پادشاه پرندگان دانسته اند |
||
|
تصوّر |
چیزی را در ذهن مجسّم ساختن، گمان، اندیشه |
||
|
هَريسه |
نوعی آش، حلیم، غذایی است از گوشت و حبوبات |
||
|
وَه |
کلمه ای است برای نشان دادن تعجّب یا تحسین |
||
|
مهر بُبرید |
عشق و محبّتش را قطع کرد، به او محبّت نکرد |
||
|
گردن کشان |
در شاهنامه به معنای پهلوانان، بزرگان و قدرتمندان |
||
|
بزرگان |
در این جا یعنی انسان های بزرگوار که مقام اجتماعی بالایی دارند |
||
|
طبل |
ساز بزرگ به شکل استوانه که بر دو طرف آن پوست نازکی کشیده شده است و با کوبیدن چوب مخصوص بر آن نواخته می شود |
||
|
به لرزه در آمد |
صدای طبل و نی از بس که زیاد بود، انگار دشت از شدّت این صداها می لرزید، صدای بسیار شدید |
||
|
دستان |
دستان یا زال، اسم پدر رستم است و پدر بزرگ سهراب می باشد (سهراب، فرزند رستم است) در لغت «دستان» به معنی مکر و حیله است |
||
|
سخت (پای او سخت ببستند) |
محکم |
||
|
برین (چون بهشت برین) |
اعلی، بالا |
||
|
نسبت سهراب و رستم با پدربزرگ و جدّشان چنین است |
نریمان ß سام ß زال (دستان) ß رستم ß سهراب |
||