صفحه رسمی مای درس

اطلاع از آخرین تغییرات، جوایز و مسابقات مای درس
دنبال کردن
دانلود اپلیکیشن
2 سال قبل
0

داستان گذشت زیبا:

محکم واستوار قدم برمی داشت و با گام های آرام بازار کوفه را طی می کرد.

در شلوغی بازار چند نفر با هم مشغول گفت و گو بودند. در این میان کسی که کارش خنداندن مردم بود مشتی زباله برداشت. چشمش که به او افتاد زباله ها را به طرفش پرتاب کرد. صدای خنده شان توجه دیگران را جلب کرد.

زباله ها روی شانه های مرد بلند قامت ریخت و لباس و بدنش را آلوده کرد. او ایستاد و انگشتانش را در مشتش فشرد، اما پس از مدت کوتاهی برخلاف انتظار مردم رفت ... .

- هیچ می دانید به چه کسی توهین کردید؟

- او هم یک عابر بود.

- اگر او را می شناختید اینگونه نمی خندیدید .او مالک اشتر بود.

ناگهان صدای خنده قطع شد. آن مرد به دنبال مالک به راه افتاد تا از او عذر خواهی کند. مالک وارد مسجد شد و به نماز ایستاد .

وقتی نماز مالک تمام شد، جلو آمد و عذر خواهی کرد .مالگ کفت: وقتی دیدم بی دلیل مردم را آزار می دهی، دلم برایت سوخت و به مسجد آمدم و برای هدایت تو دعا کردم.

نتیجه:

لذتی که در گذشت است در انتقام نیست!


سایر مباحث این فصل