درسنامه کامل فارسی (3) فصل 9 کویر
تعداد بازدید : 3.74Mخلاصه نکات فارسی (3) فصل 9 کویر - درسنامه شب امتحان فارسی (3) فصل 9 کویر - جزوه شب امتحان فارسی (3) نوبت اول فصل 9 کویر
متن درس «کویر» و آرایه های متن
درس نهم
کویر
- نویسنده: علی شریعتی
- اثر: کویر
چشمۀ آبی سرد که در تموز سوزان کویر، گویی از دل یخچالی بزرگ بیرون می آید. از دامنۀ کوه های شمالی ایران به سینۀ کویر سرازیر می شود و از دل ارگ مزینان سر بر می دارد. از این جا درختان کهنی که سالیانی دراز سر بر شانه هم داده اند، آب را تا باغستان و مزرعه مشایعت می کنند.
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
ارگ |
قلعه |
باغستان |
منطقه پر از باغ |
مشایعت |
همراهی کردن، بدرقه کردن |
||
مزینان |
نام یک روستا در استان خراسان |
||
تموز |
ماه دهم از ماه رومیان تقریبا مطابق با تیرماه؛ ماه گرما |
قلمرو ادبی:
دل یخچال ß اضافه استعاری
سینۀ کویر ß اضافه استعاری
دل ارگ ß اضافه استعاری
سر بر می دارد ß استعاره، کنایه از بیرون می آید، جانبخشی
... سر بر شانه هم داده اند ß کنایه از نزدیک به هم بوده اند، جانبخشی
... مزرعه را مشایعت می کنند ß جانبخشی
درست گویی عشق آباد کوچکی است و چنان که می گویند، هم بر انگارۀ عشق آبادش ساخته اند. مزینان از هزار و صد سال پیش هنوز بر همان مهر و نشان است که بود ... .
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
انگاره |
طرح، نقشه |
قلمرو ادبی:
درست گویی عشق آباد کوچکی است ß تشبیه
... مهر و نشان است که بود ß کنایه از تغییر نکردن، تلمیح به شعر حافظ:
«گوهر مخزن اسرار همان است که بود حقه مهر بدان مهر و نشان است که بود»
تاریخ بیهق از شاعران و دانشمندان و مردان فقه و حکمت و شعر و ادب و عرفان و تقوایش یاد می کند. در آن روزگاری که باب علم بر روی فقیر و غنی، روستایی و شهری باز بود و استادان بزرگ حکمت و فقه و ادب، نه در«ادارات» که در غرفه های مساجد یا مَدرس های مدارس می نشستند و شاگرد بود که همچون جویندۀ تشنهای می گشت و می سنجید و بالاخره می یافت و سر می سپرد؛ نه به زور حاضر و غایب بل به نیروی ارادت و کشش ایمان.
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
فقه |
علم احکام شرعی |
باب |
در |
غرفه |
بالاخانه |
مَدرس |
کلاس، آموزگاه |
سنجیدن |
اندازه گیری کردن |
بل |
بلکه |
ارادت |
میل و خواست، اخلاص، علاقه و محبت همراه با احترام |
||
حکمت |
فلسفه، به ویژه فلسفه اسلامی |
قلمرو ادبی:
تاریخ بیهق ß مجاز از نویسنده تاریخ بیهق
باب علم ß استعاره پنهان
فقیر و غنی ß تضاد
روستایی و شهری ß تضاد
فقیر و غنی، روستایی و شهری ß مجاز از همه
شاگرد بود که همچون جویندۀ تشنه ای ß تشبیه
سر می سپرد ß کنایه از فرمان بردن، تسلیم شدن
حاضر و غایب ß تضاد
صحبت مزینان بود. سال ها پیش، مردی فیلسوف و فقیه که در حوزۀ درس مرحوم حاجی ملّا هادی اسرار- آخرین فیلسوف از سلسلۀ حکمای بزرگ اسلام- مقامی بلند و شخصیّتی نمایان داشت، به این ده آمد تا عمر را به تنهایی بگذارد. بعد از حکیم اسرار، همۀ چشم ها به او بود که حوزۀ حکمت را او گرم و چراغ علم و فلسفه و کلام را او که جانشین شایستۀ وی بود، روشن نگاه دارد؛ امّا در آستانۀ میوه دادن درختی که جوانی را به پایش ریخته بود و در آن هنگام که بهار حیات علمی و اجتماعی اش فرا رسیده بود، ناگهان منقلب شد. شهر را و گیرودار شهر را رها کرد و چشم ها را منتظر گذاشت و به دهی آمد که هرگز در انتظار آمدن چون او کسی نبود.
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
نمایان |
آشکار |
بگذارد |
بگذراند |
اسرار |
رازها |
حکما |
جمعِ حکیم |
حیات |
زندگی |
آستانه |
آغاز، آستان |
منقلب شد |
دگرگون شد |
گیرودار |
بحبوحه |
قلمرو ادبی:
چشم ها به او بود ß کنایه از توجه
چراغ علم ß اضافه تشبیهی
حوزۀ گرم و چراغ ... روشن نگاه دارد ß کنایه از رونق دادن
درختی که جوانی را به پایش ریخته بود ß استعاره پنهان، جوانی همچون آب و کودی است که
بهار حیات ß استعاره پنهان، حیات مانند سال است که فصل دارد
چشمها ... گذاشت ß مجاز از مردم
میوه دادن ß کنایه از به بار نشستن
وی جدّ پدر من بود. من هشتاد سال پیش، نیم قرن پیش از آمدنم به این جهان، خود را در او احساس می کنم؛ در نگاه او نشانی از من بوده است… و امّا جدّ من، او نیز بر شیوۀ پدر رفت. به همین روستای فراموش بازآمد و از زندگی و مردمش کناره گرفت و به پاکی و علم و تنهایی و بی نیازی و اندیشیدن با خویش وفادار ماند که این فلسفۀ انسان ماندن در روزگاری است که زندگی سخت آلوده است و انسان ماندن سخت دشوار. پس از او عموی بزرگم که برجسته ترین شاگرد حوزۀ ادیب بزرگ بود، پس از پایان تحصیل فقه و فلسفه و به ویژه ادبیات، باز راه اجداد خویش را به سوی کویر پیش گرفت و به مزینان بازگشت.
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
رفت |
رفتار کرد |
بازآمد |
برگشت |
ادیب |
ادب دان |
اجداد |
جمعِ جد؛ نیاکان |
قلمرو ادبی:
آمدنم به این جهان ß کنایه از زایش
کناره گرفت ß کنایه از اینکه گوشه نشین شد
آن اوایل سال های کودکی، هنوز پیوند ما با زادگاه روستایی مان برقرار بود و بر خلاف حال، پامان به ده باز بود و در شهر، دست و پاگیر نشده بودیم و هر سال تابستان ها را به اصل خود، مزینان بر می گشتیم و به تعبیر امروزمان «می رفتیم».
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
اوایل |
جمع اوّل |
قلمرو ادبی:
پامان به ده باز بود ß کنایه از رفت و آمد داشتیم
دست و پاگیر نشده بودیم ß کنایه از گرفتار نشده بودیم
آغاز تابستان، پایان مدارس! چه آغاز خوبی و چه پایان خوب تری! لحظۀ عزیز و شورانگیزی بود؛ لحظه ای که هر سال از نخستین دم بهار، بی صبرانه چشم به راهش بودیم و آن سال ها، هر سال انتظار پایان می گرفت و تابستان وصال، درست به هنگام، همچون همه ساله، امیدبخش و گرم و مهربان و نوازشگر می آمد و ما را از غربت زندان شهر به میهن آزاد و دامن گسترمان، کویر می بُرد؛ نه، بازمی گرداند.
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
مدارس |
جمعِ مدرسه |
دم بهار |
دمیدن، طلوع بهار |
وصال |
رسیدن |
به هنگام |
سر وقت |
غربت |
غریب بودن |
قلمرو ادبی:
آغاز و پایان ß تضاد
چشم به راهش بودیم ß کنایه از منتظر بودن
تابستان امیدبخش و گرم و مهربان و نوازشگر ß جانبخشی
گرم ß ایهام:
- 1) داغ
- 2) صمیمی
زندان شهر ß اضافه تشبیهی
دامن گستر بودن کویر ß استعاره
... در کویر، گویی به مرز عالم دیگر نزدیکیم و از آن است که ماوراء الطّبیعه را – که همواره فلسفه از آن سخن می گوید و مذهب بدان می خواند – در کویر به چشم می توان دید، می توان احساس کرد و از آن است که پیامبران همه از اینجا برخاسته اند و به سوی شهرها و آبادی ها آمده اند. «در کویر خدا حضور دارد» این شهادت را یک نویسندۀ اهل رومانی داده است که برای شناختن محمّد و دیدن صحرایی که آواز پرِ جبرییل همواره در زیر غرفۀ بلند آسمانش به گوش می رسد و حتّی درختش، غارش، کوهش، هر صخرۀ سنگش و سنگریزه اش آیات وحی را بر لب دارد و زبان گویای خدا می شود، به صحرای عربستان آمده است و عطر الهام را در فضای اسرارآمیز آن استشمام کرده است.
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
استشمام |
بوییدن |
خواندن |
فراخواندن، دعوت کردن |
برخاسته اند |
برانگیخته شده اند، بلند شده اند |
ماوراء الطّبیعه |
آنچه فراتر از عالم طبیعت و ماده باشد؛ مانند خداوند، روح و مانند آنها |
قلمرو ادبی:
فلسفه از آن ... ß مجاز از فلسفه دانان
مذهب بدان ... ß مجاز از مذهبیان
«در کویر خدا حضور دارد» ß کنایه از اینکه در کویر معنویت هست
آواز پر جبریل ß اشاره به کتابی از آن سهروردی به همین نام
غرفۀ بلند آسمان ß اضافه تشبیهی
درختش، غارش ... بر لب دارد ß جانبخشی
بر لب داشتن ß کنایه از به زبان آوردن
زبان گویای ... ß مجاز از انسان
عطر الهام ß اضافه تشبیهی
... آسمان کویر، این نخلستان خاموش و پرمهتابی که هر گاه مشت خونین و بی تاب قلبم را در زیر باران های غیبی سکوتش می گیرم نالههای گریه آلود آن روح دردمند و تنها را می شنوم. ناله های گریه آلود آن امام راستین و بزرگم را که همچون این شیعۀ گمنام و غریبش، در کنار آن مدینۀ پلید و در قلب آن کویر بی فریاد، سر در حلقوم چاه می برد و می گریست. چه فاجعهای است در آن لحظه که یک مرد می گرید! ... چه فاجعه ای! ...
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
مهتاب |
نور ماه |
تاب |
تحمل، نور، تابش |
شیعۀ گمنام و غریب |
منظور شریعتی |
مدینۀ پلید |
کوفه |
ناله های گریه آلود آن روح دردمند و تنها |
منظور حضرت علی |
قلمرو ادبی:
آسمان کویر، این نخلستان خاموش و پرمهتابی ß تشبیه، متناقض نما
خاموش ß ایهام:
- 1) ساکت
- 2) بی نور
مشت خونین و بی تاب قلبم ß اضافه تشبیهی
بی تاب ß ایهام:
- 1) نا آرام
- 2) بی نور
باران های غیبی سکوتش ß اضافه تشبیهی
همچون این شیعۀ گمنام ß تشبیه
مدینۀ پلید ß مجاز از مردم مدینه
قلب آن کویر بی فریاد ß جانبخشی
حلقوم چاه ß اضافه استعاری یا اضافه تشبیهی
بند بالا ß تلمیح به داستان حضرت علی که در کنار چاه می گریست
نیمه شب آرام تابستان بود و من هنوز کودکی هفت هشت ساله. آن شب نیز مثل هر شب در سایه روشن غروب، دهقانان با چهارپایانشان از صحرا بازمی گشتند و هیاهوی گلّه خوابید و مردم شامشان را که خوردند، به پشت بام ها رفتند؛ نه که بخوابند، که تماشا کنند و از ستاره ها حرف بزنند، که آسمان، تفرجّگاه مردم کویر است و تنها گردشگاه آزاد و آباد کویر.
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
هیاهوی گلّه خوابید |
فروکش کرد |
تفرجّگاه |
گردشگاه، جای تفرج، تماشاگاه |
من هنوز ... ساله ß حذف به قرینه لفظی
قلمرو ادبی:
آن شب نیز مثل هر شب در سایه روشن غروب ß تشبیه
آسمان، تفرجّگاه مردم کویر است ß تشبیه
آن شب نیز من خود را بر روی بام خانه گذاشته بودم و به نظارۀ آسمان رفته بودم؛ گرم تماشا و غرق در این دریای سبز معلّقی که بر آن مرغان الماس پَر، ستارگان زیبا و خاموش، تک تک از غیب سر می زنند. آن شب نیز ماه با تلألؤ پرشکوهش از راه رسید و گل های الماس شکفتند و قندیل زیبای پروین سر زد و آن جادّۀ روشن و خیال انگیزی که گویی یک راست به ابدیّت می پیوندد:
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
معلقّ |
آویزان |
تلألؤ |
درخشش |
شکفتن |
باز شدن |
پروین |
چند ستاره درخشان |
ابدیّت |
جاودانگی، پایندگی، بی کرانگی |
||
قندیل |
چراغ یا چلچراغی که می آویزند |
||
نظاره |
نگاه، تماشا کردن، نگریستن |
قلمرو ادبی:
گرم ... بودن ß کنایه از مشغول بودن
دریای سبز معلقّی ß استعاره از آسمان، تلمیح به شعر حافظ:
«آسمان کشتی ارباب هنر می شکند تکیه آن به که بر این بحر معلق نکنیم»
غرق چیزی شدن ß کنایه از مسحور شدن؛ استعاره پنهان
مرغان الماس پرَ ß استعاره از ستارگان
گلهای الماس ß استعاره از ستارگان
گلهای الماس شکفتند ß کنایه از درخشیدن ستارگان؛ استعاره
قندیل زیبای پروین ß اضافه تشبیهی
جادّۀ روشن و خیال انگیز ß استعاره از کهکشان راه شیری
شاهراه علی، راه مکّه! شگفتا که نگاههای لوکس مردم آسفالت نشین شهر، آن را کهکشان می بیند و دهاتی های کاه کش کویر، شاهراه علی، راه کعبه، راهی که علی از آن به کعبه می رود. کلمات را کنار زنید و در زیر آن، روحی را که در این تلقّی و تعبیر پنهان است، تماشا کنید.
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
تلقّی |
دریافت، نگرش، تعبیر |
تعبیر |
بیان کردن، شرح دادن، بازگویی |
قلمرو ادبی:
آسفالت نشین ß کنایه از شهری
پیام:
باطن و حقیقت هر چیز و پرهیز از ظاهربینی
چنین بود که هر سال که یک کلاس بالاتر می رفتم و به کویر برمی گشتم، از آن همه زیبایی ها و لذّت ها و نشئه های سرشار از شعر و خیال و عظمت و شکوه و ابدیت پر از قدس و چهره های پر از «ماورا» محروم تر می شدم تا امسال که رفتم، دیگر سر به آسمان برنکردم و همه چشم در زمین که اینجا ... می توان چند حلقه چاه عمیق زد و ... آنجا می شود چغندر کاری کرد ... ! و دیدارها همه بر خاک و سخن ها همه از خاک! که آن عالم پُرشگفتی و راز، سرایی سرد و بی روح شد، ساختۀ چند عنصر! و آن باغ پر از گل های رنگین و معطّر شعر و خیال و الهام و احساس در سموم سرد این عقل بی درد و بی دل پژمرد و صفای اهورایی آن همه زیبایی ها که درونم را پر از خدا می کرد، به این علم عددبین مصلحت اندیش آلود و من آن شب، پس از گشت و گذار در گردشگاه آسمان، تماشاخانۀ زیبا و شگفت مردم کویر، فرود آمدم و بر روی بام خانه، خسته از نشئۀ خوب و پاک آن «اسرا» در بستر خویش به خواب رفتم.
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
قدس |
پاکی، صفا، قداست |
ماورا |
فراسو، غیرمادی |
برکردن |
بلند کردن |
سرد و بی روح |
بدون معنویت |
پژمردن |
پلاسیدن |
آلود |
آلوده شد |
اسرا |
در شب سیر کردن؛ هفتمین سوره قرآن |
||
اهورایی |
خدایی، ایزدی، منسوب به اهورا |
||
سموم |
باد بسیار گرم و زیان رساننده |
||
نشئه |
حالت سرخوشی، کیفوری، سرمستی |
قلمرو ادبی:
همه چشم در زمین ß کنایه از توجهها به مادیات است
زمین ß استعاره از مادیات
دیدارها ß مجاز از نگاه
خاک ß نماد مادیت و دنیا
... عالم پُرشگفتی و راز، سرایی سرد و بی روح شد ß تشبیه
آن باغ ß استعاره از آسمان
سموم سرد این عقل بی درد و بی دل ß اضافه تشبیهی
عددبین ß کنایه از حسابگر
گردشگاه آسمان، تماشاخانۀ ß تشبیه
اسرا ß تلمیح به هفدهمین سوره قرآن
مای درس ، برترین اپلیکیشن کمک درسی ایران
پوشش تمام محتواهای درسی پایه (3)- آزمون آنلاین تمامی دروس پایه (3)
- گام به گام تمامی دروس پایه (3)
- ویدئو های آموزشی تمامی دروس پایه (3)
- گنجینه ای از جزوات و نمونه سوالات تمامی دروس پایه (3)
- فلش کارت های آماده دروس پایه (3)
- گنجینه ای جامع از انشاء های آماده پایه (3)
- آموزش جامع آرایه های ادبی، دستور زبان، قواعد زبان انگلیسی و ... ویژه پایه (3)
متن «روان خوانی: بوی جوی مولیان» و آرایه های متن
روان خوانی
بوی جوی مولیان
- نویسنده: محمّد بهمن بیگی
- اثر: بخارای من ایل من
من زندگانی را در چادر با تیر تفنگ و شیهۀ اسب آغاز کردم. در چهار سالگی پشت قاش زین نشستم. چیزی نگذشت که تفنگ خفیف به دستم دادند. تا ده سالگی حتّی یک شب هم در شهر و خانۀ شهری به سر نبردم.
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
شیهه |
صدای و آواز اسب |
خفیف |
سبک |
قاش |
قاچ، قسمت برآمده جلوی زین؛ کوهه زین |
قلمرو ادبی:
پشت قاش زین نشستم ß کنایه از اینکه سوارکاری کردم
به سر بردن ß کنایه از گذراندن
ایل ما در سال دو مرتبه از نزدیکی شیراز می گذشت. دست فروشان و دوره گردان شهر بساط شیرینی و حلوا در راه ایل می گستردند. پول نقد کم بود. مزۀ آن شیرینی های باد و باران خورده و گرد وغبار گرفته را هنوز زیر دندان دارم.
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
ایل و تبار |
خانواده و نژاد و اجداد |
بساط |
گستردنی |
حلوا |
گونهای شیرینی، افروشه |
||
ایل |
گروهی از مردم هم نژاد که فرهنگ و اقتصاد مشترک دارند و معمولا به صورت چادرنشینی زندگی می کنند |
قلمرو ادبی:
شیرینی های باد و باران خورده ß کنایه از نه خیلی تر و تازه
مزه ... زیر دندان داشتن ß کنایه از لذت چیزی را به یاد آوردن
از شنیدن اسم شهر، قند در دلم آب می شد و زمانی که پدرم و سپس مادرم را به تهران تبعید کردند، تنها فرد خانواده که خوشحال و شادمان بود، من بودم؛ نمی دانستم که اسب و زینم را می گیرند و پشت میز و نیمکت مدرسه ام می نشانند. نمی دانستم که تفنگ مشقی قشنگم را می گیرند و قلم به دستم می دهند.
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
تفنگ مشقی |
تفنگ آموزشی |
قلمرو ادبی:
قند در دل آب شدن ß کنایه از این شادمان شدن
پشت میز و نیمکت مدرسه ام می نشانند ß کنایه از این که به درس خواندن وامی دارندم
قلم به دستم می دهند ß کنایه از این که به خواندن و نوشتن وامی دارندم
پدرم مرد مهمّی نبود. اشتباهاً تبعید شد. مادرم هم زن مهمّی نبود. او هم اشتباهاً تبعید شد. دار و ندار ما هم اشتباهاً به دست حضرات دولتی و ملّتی به یغما رفت.
برای کسانی که در کنار گواراترین چشمه ها چادر می افراشتند، آب انبار آن روز تهران مصیبت بود. برای کسانی که به آتش سرخ بَن و بلوط خو گرفته بودند، زغال منقل و نفت بخاری آفت بود. برای مادرم که سراسر عمرش را در چادر باز و پُر هوای عشایری به سر برده بود، تنفّس در اتاقکی محصور، دشوار و جانفرسا بود. برایش در حیاط چادر زدیم و فقط سرمای کشنده و برف زمستان بود که توانست او را به چهار دیواری اتاق بکشاند.
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
دار و ندار |
همه دارایی |
یغما |
غارت، تاراج |
به یغما رفتن |
غارت شدن |
افراشتن |
برپا کردن |
مصیبت |
گرفتاری |
بَن |
پسته وحشی |
خو گرفتن |
عادت کردن |
محصور |
احاطه شده |
تنفّس |
نفس کشیدن |
جانفرسا |
جانکاه |
چهار دیواری |
زمینی که در چهار سمت آن دیوار باشد |
قلمرو ادبی:
به سر بردن ß کنایه از زندگانی کردن، گذراندن
ما قدرت اجارۀ حیاط دربست نداشتیم. کارمان از آن زندگی پر زرق و برق کدخدایی و کلانتری به یک اتاق کرایه ای در یک خانۀ چند اتاقی کشید. همه جور همسایه در حیاطمان داشتیم؛ شیرفروش، رفتگر شهرداری، پیشخدمت بانک و یک زن مجرّد. اسم زن همدم بود. از همه دلسوزتر بود. روزی پدرم را به شهربانی خواستند. ظهر نیامد. مأمور امیدوارمان کرد که شب می آید. شب هم نیامد. شب های دیگر هم نیامد.
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
حیاط |
محوطه باز خانه |
کلانتری |
شهربانی، سرپرستی |
قلمرو ادبی:
دربست ß کنایه از چیزی که همه آن در اختیار یک فرد باشد، مستقل، شش دانگ
غصّۀ مادر و سرگردانی من و بچّه ها حدّ و حصر نداشت. پس از ماه ها انتظار یک روز سر و کلّه اش پیدا شد. شناختنی نبود. شکنجه دیده بود. فقط از صدایش تشخیص دادیم که پدر است. همان پدری که اسب هایش اسم و رسم داشتند. همان پدری که ایلخانی قشقایی بر سفرۀ رنگینش می نشست. همان پدری که گلّه های رنگارنگ و ریز و درشت داشت و فرش های گران بهای چادرش زبانزد ایل و قبیله بود.
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
حدّ و حصر |
اندازه |
زبانزد |
موضوعی که بر سر زبانها افتد و در همهجا بگویند |
قلمرو ادبی:
سر و کلّه کسی پیدا شد ß کنایه از اینکه از راه رسید
سفرۀ رنگین ß کنایه از پر زرق و برگ
ریز و درشت ß تضاد
پدرم غصّه می خورد. پیر و زمین گیر می شد. هر روز ضعیف و ناتوان تر می گشت. همه چیزش را از دست داده بود. فقط یک دل خوشی برایش مانده بود؛ پسرش با کوشش و تلاش درس می خواند. من درس می خواندم. شب و روز درس می خواندم. به کتاب و مدرسه دل بستگی داشتم. دو کلاس یکی می کردم. شاگرد اوّل می شدم. تبعیدی ها، مأموران شهربانی و آشنایان کوچه و خیابان به پدرم تبریک می گفتند و از آیندۀ درخشانم برایش خیال ها می بافتند. سرانجام تصدیق گرفتم. تصدیق لیسانس گرفتم. یکی از آن تصدیق های پر رنگ و رونق روز. پدرم لیسانسم را قاب گرفت و بر دیوار گچ فرو ریختۀ اتاقمان آویخت و همه را به تماشا آورد. تصدیق قشنگی به شکل مربع مستطیل بود. مزایای قانونی تصدیق و نام و نشان مرا با خطّی زیبا بر آن نگاشته بودند. آشنایی در کوچه و محلّه نماند که تصدیق مرا نبیند و آفرین نگوید.
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
تصدیق |
گواهی نامه |
پررنگ و رونق |
جذاب و دلربا |
آویخت |
آویزان کرد |
مزایا |
جمعِ مزیت، برتری ها |
نگاشتن |
نوشتن |
قلمرو ادبی:
زمین گیر ß کنایه از ناتوان
پیرمرد دل خوشی دیگری نداشت. روز و شب با فخر و مباهات، با شادی و غرور به تصدیقم می نگریست و می گفت: «جان و مالم و همه چیزم را از دست دادم ولی تصدیق پسرم به همۀ آنها می ارزد.»
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
مباهات |
افتخار، سرافرازی |
می نگریست |
نگاه می کرد |
قلمرو ادبی:
روز و شب ß تضاد
پس از عزیمت رضا شاه که قبلاً رضاخان بود و بعدا هم رضاخان شد، همۀ تبعیدی ها رها شدند و به ایل و عشیره بازگشتند و به ثروت از دست رفته و شوکت گذشتۀ خود دست یافتند. همه بی تصدیق بودند؛ به جز من. همه شان زندگی شیرین و دیرین را از سر گرفتند.
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
عشیره |
خاندان |
شوکت |
شکوه |
از سر گرفتند |
از نو آغاز کردند |
قلمرو ادبی:
قبلاً و بعداً ß تضاد
دست یافت ß کنایه
زندگی شیرین ß حس آمیزی
چشمه های زلال در انتظارشان بود. کوه های مرتفع و دشت های بی کران در آغوششان کشید. باز زین و برگ را بر گردۀ کَهَرها و کُرَندها نهادند و سرگرم تاخت و تاز شدند. باز کبک ها را در هوا و آهوها را در صحرا به تیر دوختند. باز در سایۀ دلاویز چادرها و در دامن معطّر چمن ها سفره های پر سخاوت ایل را گستردند و در کنارش نشستند. باز با رسیدن مهر، بار سفر را بستند و سرما را پشت سر گذاشتند و با آمدن فروردین، گرما را به گرمسیر سپردند و راه رفته را بازآمدند.
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
گرده |
پشت، بالای کمر |
تاخت و تاز |
دواندن |
به تیر دوختند |
تیر زدند |
دلاویز |
پسندیده، خوب، زیبا |
کُرَند |
اسب که رنگ آن میان زرد و بور باشد |
||
زین و برگ |
تجهیزات اسب مانند: زین و افسار و ... |
||
کَهَر |
اسب یا استری که به رنگ سرخ تیره است |
||
گرمسیر |
منطقهای که تابستانهای بسیار گرم و زمستانهای معتدل دارد؛ مقابل سردسیر |
||
گرما را به گرمسیر سپردند |
ترک کردند |
قلمرو ادبی:
چشمه های زلال در انتظارشان بود ß جانبخشی
بی کران ß بی کناره، کنایه از پهناور
... در آغوششان کشید ß جانبخشی
سرگرم ß کنایه از مشغول
باز ß ایهام تناسب با کبک
دامن معطّر چمن ها ß استعاره
بار سفر را بستند ß کنایه از آماده سفر شدن
در میان آنان فقط من بودم که دودل و سرگردان و سر در گریبان بودم. بیش از یک سال و نیم نتوانستم از مواهب خداداد و نعمت های طبیعت بهره مند شوم. لیسانس داشتم. لیسانس نمی گذاشت که در ایل بمانم. ملامتم می کردند که با این تصدیق گرانقدر، چرا در ایل ماندهای و عمر را به بطالت می گذرانی؟! باید عزیزان و کسانت را ترک گویی و به همان شهر بی مهر، به همان دیار بی یار، به همان هوای غبارآلود، به همان آسمان دود گرفته بازگردی و در خانهای کوچک و کوچهای تنگ زندگی کنی و در دفتری یا ادارهای محبوس و مدفون شوی تا ترقّی کنی.
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
دودل |
مردد |
گریبان |
یخه |
مواهب |
موهبت ها، بخشش ها |
بطالت |
بیهودگی، بیکاری، کاهلی |
کسان |
افراد |
مهر |
مهربانی |
دیار |
سرزمین |
یار |
یاور |
ترقّی |
پیشرفت |
قلمرو ادبی:
سر در گریبان بودم ß کنایه از این که گوشه گیر و اندوهگین بودم
کسان ß مجاز از خویشاوندان
شهر بی مهر ß مجاز از مردم شهر
دیار بی یار ß مجاز از مردم دیار
دیار و یار ß جناس
در دفتری یا ادارهای محبوس و مدفون شوی ß استعاره پنهان
چاره ای نبود. حتّی پدرم که به رفاقت و هم نشینی من سخت خو گرفته بود و یک لحظه تاب جدایی ام را نداشت، گاه فرمان می داد و گاه التماس می کرد که تصدیق داری، باید به شهر بازگردی و ترقّی کنی!
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
رفاقت |
دوستی |
خو گرفتن |
عادت کردن |
تاب |
تحمّل |
بازگشتم؛ از دیدار عزیزانم محروم ماندم. پدر پیر، برادر نوجوان و خانوادۀ گرفتارم را درست در موقعی که نیاز داشتند از حضور و حمایت خود محروم کردم. درد تنهایی کشیدم. از لطف و صفای یاران و دوستان دور افتادم. به تهران آمدم. با بدنم به تهران آمدم؛ ولی روحم در ایل ماند. در میان آن دو کوه سبز و سفید، در کنار آن چشمۀ نازنین، توی آن چادر سیاه، در آغوش آن مادر مهربان.
در پایتخت به تکاپو افتادم و با دانش نامۀ رشتۀ حقوق قضایی، به سراغ دادگستری رفتم تا قاضی شوم و درخت بیداد را از بیخ و بن براندازم. دادیاری در دو شهر ساوه و دزفول به من پیشنهاد شد.
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
صفا |
پاکی، پاکدلی |
تکاپو |
کوشش |
دانش نامه |
مدرک |
عدلیه |
دادگستری |
دادیاری |
وکالت |
قلمرو ادبی:
روحم در ایل ماند ß مجاز از فکر
درخت بیداد ß اضافه تشبیهی
از بیخ و بن براندازم ß کنایه از این که کاملاً نابود کنم
سری به ساوه زدم و دربارۀ دزفول پرس و جو کردم. هر دو ویرانه بودند. یکی آب و هوایی داشت و دیگری آن را هم نداشت. دلم گرفت و از ترقّی عدلیه چشم پوشیدم و به دنبال ترقّی های دیگر به راه افتادم. تلاش کردم و آن قدر حلقه به درها کوفتم تا عاقبت از بانک ملّی سر در آوردم و در گوشۀ یک اتاق پرکارمند، صندلی و میزی به دست آوردم و به جمع و تفریق محاسبات مردم پرداختم. شاهین تیزبال افق ها بودم. زنبوری طفیلی شدم و به کنجی پناه بردم.
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
عدلیه |
دادگستری |
تیزبال |
تیزپرواز، تیزپر |
طفیلی |
منسوب به طفل، وابسته، میهمان ناخوانده، آن که وجودش یا حضورش در جایی، وابسته به وجود کس یا چیز دیگری باشد |
قلمرو ادبی:
سری ... زدم ß کنایه از این که ناگهان و به مدت کوتاه به جایی رفتن
دلم گرفت ß کنایه از اینکه اندوهگین شدم
چشم پوشیدم ß کنایه از صرف نظر کردم
حلقه به درها کوفتم ß کنایه از سراغ موارد مختلف رفتم
از ... سر در آوردم ß کنایه از این که کارمند ... شدم
صندلی و میزی به دست آوردم ß کنایه از اینکه پیشه ای دست و پا کردم
شاهین تیز بال ... پناه بردم ß تشبیه، مفهوم عبارت آن است که آزادی و بزرگ منشی داشتم؛ امّا به فرومایگی و خواری افتادم
افق ß مجاز از آسمان
به کنجی پناه بردم ß کنایه از اینکه گوشه گیر شدم
بیش از دو سال در بانک ماندم و مشغول ترقّی شدم. تابستان سوم فرارسید. هوا داغ بود. شب ها از گرما خوابم نمی برد. حیاط و بهارخواب نداشتم. اتاقم در وسط شهر بود. بساط تهویه به تهران نرسیده بود. شاید هنوز اختراع نشده بود. خیس عرق می شدم. پیوسته به یاد ایل و تبار بودم. روزی نبود که به فکر ییلاق نباشم و شبی نبود که آن آب و هوای بهشتی را در خواب نبینم. در ایل چادر داشتم؛ در شهر خانه نداشتم. در ایل اسب سواری داشتم؛ در شهر ماشین نداشتم. در ایل حرمت و آسایش و کس و کار داشتم؛ در شهر آرام و قرار و غمخوار و اندوه گُسار نداشتم.
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
حیاط |
محوطه باز خانه |
بهارخواب |
بالاکن، ایوان |
ییلاق |
سردسیر |
گسارید |
میل کردن |
اندوه گُسار |
غمخوار، غم گسار |
||
ایل و تبار |
خانواده و نژاد و اجداد |
||
بساط تهویه |
دستگاه پالایش و جابجایی هوا |
قلمرو ادبی:
کس ß مجاز از خویشاوند
نامه ای از برادرم رسید، لبریز از مهر و سرشار از خبرهایی که خوابشان را می دیدم: «... برف کوه هنوز آب نشده است. به آب چشمه دست نمی توان برد. ماست را با چاقو می بریم. پشم گوسفندان را گل و گیاه رنگین کرده است. بوی شبدر دوچین هوا را عطر آگین ساخته است. گندم ها هنوز خوشه نبسته اند. صدای بلدرچین یک دم قطع نمی شود. جوجه کبک ها، خط و خال انداخته اند. کبک دری در قلهّ های کمانه، فراوان شده است. بیا، تا هوا تر و تازه است، خودت را برسان. مادر چشم به راه توست. آب خوش از گلویش پایین نمی رود.»
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
لبریز |
سرشار |
مهر |
مهربانی |
کبک دری |
کبک درّه |
کمانه |
نام کوهی |
شبدر |
گیاهی علفی و یک ساله |
||
شبدر دوچین |
شبدری که دوبار پس از روییدن چیده شده باشد |
قلمرو ادبی:
به آب چشمه دست نمی توان برد، ماست ... می بریم ß کنایه از سردی هوا
دم ß مجاز از لحظه
جوجه کبک ها، خط و خال انداخته اند ß کنایه از اینکه بزرگ شده اند
چشم به راه بودن ß کنایه از منتظر بودن
آب خوش از گلویش پایین نمی رود ß کنایه از این که آسایش و آرامش ندارد
نامۀ برادر با من همان کرد که شعر و چنگ رودکی با امیر سامانی!
قلمرو ادبی:
شعر و چنگ رودکی با امیر سامانی:تلمیح دارد به داستان رودکی و پادشاه سامانی برای بازگشت به بخارا
آب جیحون فرونشست؛ ریگ آموی پرنیان شد؛ بوی جوی مولیان مدهوشم کرد. فردای همان روز، ترقّی را رها کردم. پا به رکاب گذاشتم و به سوی زندگی روان شدم. تهران را پشت سر نهادم و به سوی بخارا بال و پر گشودم. بخارای من ایل من بود.
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
مولیان |
نام محله ای در بخارا |
مدهوش |
سرگشته |
آموی |
زمین کنار رودخانه «آمو» |
||
پرنیان |
نوعی حریر، پارچه ابریشمی دارای نقش و نگار، سختی راه برایم آسان شد |
قلمرو ادبی:
آب جیحون فرو نشست ß کنایه از این که دشواری ها از میان رفت
ریگ آموی پرنیان شد ß تشبیه، کنایه از این که دشواری ها از میان رفت
بوی جوی مولیان مدهوشم کرد ß استعاره پنهان
پا به رکاب گذاشتم ß کنایه از این که آماده سفر شدم
تهران را پشت سر نهادم ß کنایه از این که ترک کردم
بال و پر گشودم ß استعاره پنهان
بخارای من ایل من ß تشبیه
آب جیحون فرو نشست ß کنایه از این که دشواری ها از میان رفت
جزوات جامع پایه (3)
جزوه جامع فارسی (3) فصل 1 شکرِ نعمت
جزوه جامع فارسی (3) فصل 2 مست و هُشیار
جزوه جامع فارسی (3) فصل 3 آزادی
جزوه جامع فارسی (3) فصل 4 درس آزاد (ادبیات بومی 1)
جزوه جامع فارسی (3) فصل 5 دماوندیه
جزوه جامع فارسی (3) فصل 6 نینامه
جزوه جامع فارسی (3) فصل 7 در حقیقت عشق
جزوه جامع فارسی (3) فصل 8 از پاریز تا پاریس
جزوه جامع فارسی (3) فصل 9 کویر
جزوه جامع فارسی (3) فصل 10 فصل شکوفایی
جزوه جامع فارسی (3) فصل 11 آن شب عزیز
جزوه جامع فارسی (3) فصل 12 گذر سیاوش از آتش
جزوه جامع فارسی (3) فصل 13 خوانِ هشتم
جزوه جامع فارسی (3) فصل 14 سی مرغ و سیمرغ
جزوه جامع فارسی (3) فصل 15 درس آزاد (ادبیات بومی 2)
جزوه جامع فارسی (3) فصل 16 کباب غاز
جزوه جامع فارسی (3) فصل 17 خندۀ تو
جزوه جامع فارسی (3) فصل 18 عشق جاودانی
معنی واژگان درس «کویر»
معنی واژگان درس «کویر»:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
ارگ |
قلعه |
باغستان |
منطقه پر از باغ |
انگاره |
طرح، نقشه |
اوایل |
جمع اوّل |
فقه |
علم احکام شرعی |
باب |
در |
غرفه |
بالاخانه |
مَدرس |
کلاس، آموزگاه |
سنجیدن |
اندازه گیری کردن |
بل |
بلکه |
نمایان |
آشکار |
بگذارد |
بگذراند |
اسرار |
رازها |
حکما |
جمعِ حکیم |
حیات |
زندگی |
آستانه |
آغاز، آستان |
منقلب شد |
دگرگون شد |
گیرودار |
بحبوحه |
رفت |
رفتار کرد |
بازآمد |
برگشت |
ادیب |
ادب دان |
اجداد |
جمعِ جد؛ نیاکان |
مدارس |
جمعِ مدرسه |
دم بهار |
دمیدن، طلوع بهار |
وصال |
رسیدن |
به هنگام |
سر وقت |
غربت |
غریب بودن |
استشمام |
بوییدن |
مهتاب |
نور ماه |
تاب |
تحمل، نور، تابش |
شیعۀ گمنام و غریب |
منظور شریعتی |
مدینۀ پلید |
کوفه |
هیاهوی گلّه خوابید |
فروکش کرد |
تلقّی |
دریافت، نگرش، تعبیر |
معلقّ |
آویزان |
تلألؤ |
درخشش |
شکفتن |
باز شدن |
پروین |
چند ستاره درخشان |
قدس |
پاکی، صفا، قداست |
ماورا |
فراسو، غیرمادی |
برکردن |
بلند کردن |
سرد و بی روح |
بدون معنویت |
پژمردن |
پلاسیدن |
آلود |
آلوده شد |
شیهه |
صدای و آواز اسب |
خفیف |
سبک |
ایل و تبار |
خانواده و نژاد و اجداد |
بساط |
گستردنی |
تفنگ مشقی |
تفنگ آموزشی |
حدّ و حصر |
اندازه |
دار و ندار |
همه دارایی |
یغما |
غارت، تاراج |
به یغما رفتن |
غارت شدن |
افراشتن |
برپا کردن |
مصیبت |
گرفتاری |
بَن |
پسته وحشی |
خو گرفتن |
عادت کردن |
محصور |
احاطه شده |
تنفّس |
نفس کشیدن |
جانفرسا |
جانکاه |
حیاط |
محوطه باز خانه |
کلانتری |
شهربانی، سرپرستی |
تصدیق |
گواهی نامه |
پررنگ و رونق |
جذاب و دلربا |
آویخت |
آویزان کرد |
مزایا |
جمعِ مزیت، برتری ها |
نگاشتن |
نوشتن |
از سر گرفتند |
از نو آغاز کردند |
مباهات |
افتخار، سرافرازی |
می نگریست |
نگاه می کرد |
عشیره |
خاندان |
شوکت |
شکوه |
گرده |
پشت، بالای کمر |
تاخت و تاز |
دواندن |
به تیر دوختند |
تیر زدند |
دلاویز |
پسندیده، خوب، زیبا |
دودل |
مردد |
گریبان |
یخه |
مواهب |
موهبت ها، بخشش ها |
بطالت |
بیهودگی، بیکاری، کاهلی |
کسان |
افراد |
مهر |
مهربانی |
دیار |
سرزمین |
یار |
یاور |
ترقّی |
پیشرفت |
تاب |
تحمّل |
رفاقت |
دوستی |
خو گرفتن |
عادت کردن |
صفا |
پاکی، پاکدلی |
تکاپو |
کوشش |
دانش نامه |
مدرک |
عدلیه |
دادگستری |
دادیاری |
وکالت |
اندوه گُسار |
غمخوار، غم گسار |
عدلیه |
دادگستری |
تیزبال |
تیزپرواز، تیزپر |
حیاط |
محوطه باز خانه |
بهارخواب |
بالاکن، ایوان |
ییلاق |
سردسیر |
گسارید |
میل کردن |
لبریز |
سرشار |
مهر |
مهربانی |
کبک دری |
کبک درّه |
کمانه |
نام کوهی |
مولیان |
نام محله ای در بخارا |
مدهوش |
سرگشته |
ایل و تبار |
خانواده و نژاد و اجداد |
||
شبدر |
گیاهی علفی و یک ساله |
||
خواندن |
فراخواندن، دعوت کردن |
||
آموی |
زمین کنار رودخانه «آمو» |
||
حلوا |
گونهای شیرینی، افروشه |
||
مشایعت |
همراهی کردن، بدرقه کردن |
||
نظاره |
نگاه، تماشا کردن، نگریستن |
||
سموم |
باد بسیار گرم و زیان رساننده |
||
قندیل |
چراغ یا چلچراغی که می آویزند |
||
ابدیّت |
جاودانگی، پایندگی، بی کرانگی |
||
بساط تهویه |
دستگاه پالایش و جابجایی هوا |
||
تفرجّگاه |
گردشگاه، جای تفرج، تماشاگاه |
||
حکمت |
فلسفه، به ویژه فلسفه اسلامی |
||
تعبیر |
بیان کردن، شرح دادن، بازگویی |
||
مزینان |
نام یک روستا در استان خراسان |
||
اهورایی |
خدایی، ایزدی، منسوب به اهورا |
||
برخاسته اند |
برانگیخته شده اند، بلند شده اند |
||
نشئه |
حالت سرخوشی، کیفوری، سرمستی |
||
کُرَند |
اسب که رنگ آن میان زرد و بور باشد |
||
زین و برگ |
تجهیزات اسب مانند: زین و افسار و ... |
||
چهار دیواری |
زمینی که در چهار سمت آن دیوار باشد |
||
اسرا |
در شب سیر کردن؛ هفتمین سوره قرآن |
||
کَهَر |
اسب یا استری که به رنگ سرخ تیره است |
||
قاش |
قاچ، قسمت برآمده جلوی زین؛ کوهه زین |
||
شبدر دوچین |
شبدری که دوبار پس از روییدن چیده شده باشد |
||
زبانزد |
موضوعی که بر سر زبانها افتد و در همهجا بگویند |
||
تموز |
ماه دهم از ماه رومیان تقریبا مطابق با تیرماه؛ ماه گرما |
||
ارادت |
میل و خواست، اخلاص، علاقه و محبت همراه با احترام |
||
ماوراء الطّبیعه |
آنچه فراتر از عالم طبیعت و ماده باشد؛ مانند خداوند، روح و مانند آنها |
||
پرنیان |
نوعی حریر، پارچه ابریشمی دارای نقش و نگار، سختی راه برایم آسان شد |
||
گرمسیر |
منطقهای که تابستانهای بسیار گرم و زمستانهای معتدل دارد؛ مقابل سردسیر |
||
ایل |
گروهی از مردم هم نژاد که فرهنگ و اقتصاد مشترک دارند و معمولا به صورت چادرنشینی زندگی می کنند |
||
طفیلی |
منسوب به طفل، وابسته، میهمان ناخوانده، آن که وجودش یا حضورش در جایی، وابسته به وجود کس یا چیز دیگری باشد |
||
گرما را به گرمسیر سپردند |
ترک کردند |
||
ناله های گریه آلود آن روح دردمند و تنها |
منظور حضرت علی |
دانش زبانی: ادامۀ وابستۀ وابسته
دانش زبانی
ادامۀ وابستۀ وابسته
ادامۀ وابستۀ وابسته:
به انواع دیگر از «وابسته های وابسته» توجّه کنید:
4- صفتِ صفت (اسم + ــِـ + صفت + ــِـ + صفت):
برخی از صفت ها، صفت دیگری را توصیف می کنند؛ و درباره ویژگی های آنها توضیح می دهند؛ این صفت با صفت همراه خود، یک جا وابسته هسته می شود.مانند:
الف) رنگ سفید شیری:
- رنگ ß هسته
- سفید ß صفت
- شیری ß صفت
ب) پیراهنِ آبیِ روشن:
- پیراهن ß هسته
- آبی ß صفت
- روشن ß صفت
پ) رنگِ سبزِ چمنی:
- رنگ ß هسته
- سبز ß صفت
- چمنی ß صفت
در نمونه های بالا، واژه های «شیری»، «روشن» و «چمنی» وابستۀ وابسته از نوع «صفتِ صفت» هستند.
4- قیدِ صفت (اسم + ــِـ + قید + صفت):
کلمه ای است که درباره اندازه و درجه صفت پس از خود توضیح می دهد؛ مانند:
الف) هوایِ نسبتاً خوب:
- هوا ß اسم
- نسبتاً ß قید
- خوب ß صفت
ب) دوستِ بسیار مهربان:
- دوست ß اسم
- بسیار ß قید
- مهربان ß صفت
پ) شرایطِ تقریباً پایدار:
- شرایط ß اسم
- تقریباً ß قید
- پایدار ß صفت
واژه های «خوب»، «بسیار» و «تقریباً» وابسته وابسته، از نوع «قیدِ صفت» هستند.
مای درس ، برترین اپلیکیشن کمک درسی ایران
پوشش تمام محتواهای درسی پایه (3)- آزمون آنلاین تمامی دروس پایه (3)
- گام به گام تمامی دروس پایه (3)
- ویدئو های آموزشی تمامی دروس پایه (3)
- گنجینه ای از جزوات و نمونه سوالات تمامی دروس پایه (3)
- فلش کارت های آماده دروس پایه (3)
- گنجینه ای جامع از انشاء های آماده پایه (3)
- آموزش جامع آرایه های ادبی، دستور زبان، قواعد زبان انگلیسی و ... ویژه پایه (3)