درسنامه کامل فارسی (3) فصل 13 خوانِ هشتم
تعداد بازدید : 3.74Mخلاصه نکات فارسی (3) فصل 13 خوانِ هشتم - درسنامه شب امتحان فارسی (3) فصل 13 خوانِ هشتم - جزوه شب امتحان فارسی (3) نوبت اول فصل 13 خوانِ هشتم
شعر «خوانِ هشتم» و معنی شعر
درس سیزدهم
خوانِ هشتم
- شاعر: اخوان ثالث
- اثر: در حیاط کوچک پاییز در زندان
- قالب شعر: آزاد (نیمایی)
- وزن: فاعلاتن (رشته انسانی)
یادم آمد هان!
داشتم می گفتم: آن شب نیز
سورت سرمای دی بیدادها می کرد
و چه سرمایی، چه سرمایی
بادبرف و سوز وحشتناک
قلمرو فکری:
آری به یادم آمد، داشتم این را می گفتم: آن شب هم سوز و تندی سرمای زمستان شدید بود. آه، چه سرمایی! تند و استخوان سوز بود.
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
خوان |
مرحله |
هان |
حرف آگاهانش |
بیداد |
ستم |
||
سورت |
تندی و تیزی، حدّت و شدّت |
||
خوان هشتم |
منظور خوانی است که رستم گرفتارش (چاه) شد |
||
بادبرف |
کولاک، بوران، برفی که با باد همراه باشد؛ از ترکیبات زیبای ساخت شاعر است |
هان ß شبه جمله
«ها» در «بیدادها» ß نشانه زیادی
چه سرمایی ß جمله تعجبی
چه ß صفت تعجبی
قلمرو ادبی:
شب ß نماد بیداد و ستم
بیداد سورت سرمای دی ß جانبخشی، کنایه از شدت سرما
دی ß مجاز از زمستان، بیانگر ستم در جامعه
سرما، بادبرف، سوز و دی ß تناسب
هان و آن ß جناس
واژه آرایی عبارت «چه سرمایی»
پیام:
بیانگر بیداد حاکم بر جامعه
لیک خوشبختانه آخر سرپناهی یافتم جایی
گرچه بیرون تیره بود و سرد، همچون ترس
قهوه خانه گرم و روشن بود، همچو شرم ...
قلمرو فکری:
اما سرانجام جایی را برای سرپناه پیدا کردم. هر چند که بیرون از آن سرپناه، فضایی تیره و سرد (بی روح) همانند ترس و هراس بود؛ ولی داخل قهوه خانه (پناهگاه) چون شرم و حیا گرم و روشن بود.
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
لیک |
ولی |
سرپناه |
پناهگاه |
لیک ß حرف پیوند همپایه ساز
خوشبختانه ß قید
آخر ß قید
قلمرو ادبی:
بیرون تیره بود و سرد، همچون ترس ß تشبیه
قهوه خانه گرم و روشن بود همچون شرم ß تشبیه
گرم و سرد ß تضاد
تیره و روشن ß تضاد
گرم و شرم ß جناس
تیره و سرد بودن ترس ß حسآمیزی
گرم و روشن بودن شرم ß حسآمیزی
سرد ß ایهام:
- 1) در برابر گرم
- 2) صمیمی نبودن
گرم ß ایهام:
- 1) داغ
- 2) صمیمی و پرمهر
واج آرایی حرف «ر»
پیام:
فضای یأس آلود و ستم زده جامعه
همگنان را خون گرمی بود.
قهوه خانه گرم و روشن، مرد نقال آتشین پیغام
راستی کانون گرمی بود.
قلمرو فکری:
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
همگنان |
همگان، جمع همگن |
نقّال |
داستان گو |
«را» در «همگنان را» ß نشانه دارندگی
قلمرو ادبی:
خون گرمی بود ß کنایه از صمیمیت و مهربانی
گرم، روشن و آتشین ß تناسب
آتشین پیغام ß کنایه از گیرایی سخن، حسآمیزی
کانون ß ایهام:
- 1) انجمن
- 2) آتشدان
کانون گرم ß ایهام:
- 1) داغ
- 2) صمیمی و پرمهر
واژه آرایی کلمه «گرم»
مرد نقّال – آن صدایش گرم، نایش گرم
آن سکوتش ساکت و گیرا
و دمش، چونان حدیث آشنایش گرم –
قلمرو فکری:
مرد نقال نیز سخنانش گرم و گیرا بود. همچنین سکوت و خاموشی اش دیگران را به سکوت وامی داشت و خاموشی اش سنگین، دلچسب و سخنش همانند داستان و روایت آشنای او (داستان های شاهنامه) دلنشین بود.
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
نقّال |
داستانگو |
نای |
نی، گلو |
دم |
نفس |
چونان |
مانند |
حدیث آشنایش |
داستانهای شاهنامه یا داستان کشته شدن رستم |
قلمرو ادبی:
نای ß مجاز از صدا و سخن
دم ß مجاز از سخن
ساکت بودن سکوت ß تشخیص
ساکت و سکوت ß همریشگی (رشته انسانی)
دمش چونان حدیث آشنایش گرم ß تشبیه
چونان ß ادات تشبیه
گرم بودن دم ß کنایه از گیرایی کلام
صدای گرم، نای گرم، دم گرم و حدیث گرم ß حسآمیزی
راه می رفت و سخن می گفت
چوبدستی منتشا مانند در دستش،
مست شور و گرم گفتن بود.
صحنه میدانک خود را تند و گاه آرام می پیمود.
قلمرو فکری:
[مرد نقّال] در حالی که راه می رفت سخن می گفت، داستان های شاهنامه را روایت می کرد. چوب دستی، همچون عصا در دست داشت و غرق شور و گرم گفتن بود. میدان کوچک قهوه خانه را گاهی تند و گاهی آرام می پیمود.
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
شور |
شوق، وجد، هیجان |
پیمودن |
طی کردن |
منتشا |
نوعی عصا که از چوب گره دار ساخته می شود و معمولا درویشان و قلندران به دست می گیرند؛ برگرفته از نام منتشا (شهری در آسیای صغیر) |
«ک» در میدانک ß «ک» خُردداشت
قلمرو ادبی:
چوبدستی منتشا مانند ß تشبیه
مست شور ß اضافه استعاری
مست شور ß کنایه از این که هیجان همه وجودش را فراگرفته بود و غرق آن کار بود؛ استعاره پنهان
گرم گفتن ß کنایه از سرگرم سخن گفتن با تمام وجود
گرم گفتن ß حسآمیزی
تند و آرام ß تضاد
همگنان خاموش.
گرد بر گردش، به کردار صدف بر گرد مروارید،
پای تا سر گوش
قلمرو فکری:
از سوی دیگر همان گونه که صدف، مروارید را احاطه می کند؛ حاضران قهوه خانه نیز مرد نقّال را احاطه کرده بودند و با تمام وجود به سخنان او گوش فرا می دادند.
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
همگنان |
همگان |
خاموش |
ساکت |
گرد بر گرد |
پیرامون |
به کردار |
مانند |
قلمرو ادبی:
گرد بر گردش به کردار صدف بر گرد مروارید ß تشبیه مرکب:
- مردم دور او جمع شده بودند (مشبه)
- همان طوری که صدف مروارید را فرا می گیرد (مشبه به)
- خاموش و پای تا سر گوش (وجه شبه)
به کردار ß ادات تشبیه
مروارید و صدف ß مراعات نظیر
پای تا سر ß مجاز از همه وجود
پای تا سر گوش ß کنایه از بسیار دقیق گوش دادن
پا، سر و گوش ß تناسب
واژه آرایی کلمه «گرد»
واج آرایی حروف «گ»،«د» و «ر»
– «هفت خوان را زاد سرو مرو،
یا به قولی «ماخ سالار» آن گرامی مرد،
آن هریوۀ خوب و پاک آیین روایت کرد:
خوان هشتم را
من روایت می کنم اکنون ...
من که نامم ماث» ...
قلمرو فکری:
هفت خوان را آزاد سرو مروی و یا به قولی «ماخ سالار» آن مرد ارجمند و آن هراتی خوب و پاک دین این گونه روایت می کرد ... اما خوان هشتم را اکنون من شاعر برایتان روایت می کنم من که نامم «ماث» (مهدی اخوان ثالث) است.
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
مرو |
شهر مرو |
قول |
گفته |
پاک آیین |
زرتشتی |
ماث |
مهدی اخوان ثالث |
ماخ سالار |
یکی دیگر از راویان شاهنامه که اهل هرات بود |
||
هریوه |
هروی، منسوب به هرات (شهری در افغانستان) |
||
زادسرو |
مخفف آزاد سرو یکی از راویان شاهنامه که اهل مرو بود |
هریوه ß صفت نسبی
قلمرو ادبی:
سرو و مرو ß جناس
مرو و مرد ß جناس
مرد و کرد ß جناس
واژه آرایی کلمه «من»
واج آرایی حرف «م»
همچنان می رفت و می آمد.
همچنان می گفت و می گفت و قدم می زد
قلمرو فکری:
[مرد نقّال] همچنان در فضای قهوه خانه گام برمی داشت و همچنان داستان مرگ رستم را روایت می کرد و این گونه می گفت.
قلمرو ادبی:
می رفت و می آمد ß تضاد
واژه آرایی کلمه «می گفت»
واج آرایی حرف «م»
قصّه است این، قصّه، آری قصّه درد است
شعر نیست،
این عیار مهر و کین و مرد و نامرد است
بی عیار و شعر محض خوب و خالی نیست
هیچ – همچون پوچ – عالی نیست.
قلمرو فکری:
سخن من، داستان درد و رنج مردم است و متکی بر واقعیت. شعری نیست که بر خیال استوار باشد. این داستان، اندازهٔ مِهر یک مرد (رستم) و کینهٔ یک نامرد (شغاد) را بیان می کند و افشاکنندهٔ خیانت نامردان است. همچون شعرهای بدون درون مایه نیست که فقط ظاهری آراسته داشته باشد. شعر من متعهد و لبریز از حقیقت است.
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
مهر |
مهربانی، عشق |
محض |
هر چیز خالص، بی غش، بی آلایش |
هیچ – همچون پوچ – عالی نیست |
شعری که هیچ باشد مانند پوچ و خالی، عالی نیست و ارزشی ندارد |
این ß ضمیر اشاره
مرجع «این» در عبارت «این عیار» ß قصه
قلمرو ادبی:
است و نیست ß تضاد
مهر و کین ß تضاد
مرد و نامرد ß تضاد
مهر و مرد ß لف و نشر
کین و نامرد ß لف و نشر
هیچ همچون پوچ عالی نیست ß متناقض نما، تشبیه
خالی و عالی ß جناس
واژه آرایی کلمات «قصه»، «است» و «نیست»
واج آرایی حروف«س» و «چ»
توضیح:
قصّهٔ درد، بیان روایت مرگ ناجوانمردانهٔ رستم به دست شغاد و مکراندیشی نامردمانی که تهی از جوانمردی اند
این گلیم تیره بختی هاست
خیس خون داغ سهراب و سیاوش ها،
روکش تابوت تختی هاست
قلمرو فکری:
شعر من، گلیم تیره بختی ها و درد و رنج این جامعه است و به خون داغ سهراب ها و سیاوش ها آغشته شده و روکش تابوت پهلوانی چون تختی گردیده است و هنوز تازه است. پهلوانانی چون سهراب و سیاوش و تختی که هر سه ناجوانمردانه کشته شدند.
قلمرو ادبی:
این گلیم تیره بختی هاست ß تشبیه
گلیم تیره بختی ß اضافه تشبیهی
سهراب، سیاوش ß تلمیح به داستان سیاوش و سهراب، نماد انسانهای ستم دیده و پاکدامن
خیس خون بودن ß کنایه از تر و تازه بودن
داغ ß ایهام:
- 1) گرم
- 2) درد و سوگ
روکش تابوت تختی ß کنایه از ملی بودن ماجراست، تلمیح
روکش تابوت تختی هاست ß تشبیه قصه خوان هشتم به روکش تابوت تختی، کنایه از اینکه شعر من ملی است
اندکی اِستاد و خامش ماند
پس هماوای خروش خشم
با صدایی مرتعش لحنی رجز مانند و دردآلود
خواند:
قلمرو فکری:
مرد نقال بازایستاد و ساکت شد، پس با صدای خشم آلود و لرزان و آهنگی رجزگونه و دردناک این گونه گفت:
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
اِستاد |
ایستاد |
خامش |
خاموش |
هماوا |
همصدا |
مرتعش |
لرزنده، دارای ارتعاش |
رجز |
شعری که در میدان جنگ برای مفاخره می خوانند |
هماوا ß وندی: هم (وند) + آوا (اسم)
قلمرو ادبی:
خروش خشم ß استعاره پنهان
رجز مانند ß تشبیه
لحنی رجز مانند ß کنایه از کوبنده و دشمن کوب
آه
دیگر اکنون آن عمادِ تکیه و امّید ایرانشهر
شیرمردِ عرصه ناوردهای هول
پورِ زالِ زر جهان پهلو
آن خداوند و سوار رخش بی مانند
قلمرو فکری:
آه، دیگر آن تکیه گاه و امید کشور ایران و شیرمرد میدان های ترسناک جنگ، فرزند زال، پهلوان جهان، آن صاحب و سوار رخش بی همتا
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
عماد تکیه |
تکیه گاه |
شهر |
کشور |
عرصه |
گستره، میدان |
ناورد |
نبرد |
هول |
ترسناک، وحشت انگیز |
پور |
فرزند پسر |
زر |
لقب زال، پدر رستم |
خداوند |
صاحب |
خداوند و سوار رخش |
منظور رستم است |
||
جهان پهلو |
جهان پهلوان؛ منظور رستم است |
||
عماد |
تکیه گاه، نگاه دارنده، آنچه بتوان بدان تکیه کرد |
آه ß شبه جمله
قلمرو ادبی:
عماد ß استعاره از رستم؛ رستم نماد همه پهلوانانی است که در جامعه، دیگر مورد احترام و ارزش نیستند و با نیرنگ از میان رفته اند
ایرانشهر ß مجاز از مردم ایران
شیرمرد ß تشبیه
آن که هرگز – چون کلید گنج مروارید–
گم نمی شد از لبش لبخند،
خواه روز صلح و بسته مهر را پیمان،
خواه روز جنگ و خورده بهر کین سوگند
قلمرو فکری:
و آن کسی که هرگز خنده از لبانش دور نمی شد، چه در روز صلح که برای مهر و دوستی پیمان بسته و چه در روز جنگ که برای کینه و انتقام سوگند خورده است.
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
کین |
کینه، انتقام |
بهر |
برای |
بسته مهر را پیمان |
پیمان مهر بسته |
خواه ß حرف ربط دوگانه
«را» در عبارت «بسته مهر را پیمان» ß «را»ی فک اضافه (اضافه گسسته)
قلمرو ادبی:
چون کلید ... لبخند ß تشبیه:
- کلید ß مشبه به
- خنده ß مشبه
گنج ß استعاره از دهان
مروارید ß استعاره از دندان
کلید، گنج و مروارید ß تناسب
گم نشدن لبخند ß کنایه از لبخند همیشگی داشتن
صلح و جنگ ß تضاد
مهر و کین ß تضاد
واژه آرایی کلمه «خواه»
آری اکنون شیر ایران شهر
تهمتن گُرد سجستانی
کوه کوهان، مردِ مردستان، رستم دستان،
در تگ تاریک ژرف چاه پهناور،
کشته هر سو بر کف و دیوارهایش نیزه و خنجر،
چاه غدر ناجوانمردان
چاه پستان، چاه بی دردان،
چاه چونان ژرفی و پهناش، بی شرمیش ناباور
و غم انگیز و شگفت آور،
قلمرو فکری:
آری، اکنون رستم این شیر ایران زمین، دلاور و پهلوان سیستانی، مظهر استواری و مردانگی، فرزند زال، در ته چاه تاریک و عمیق و پهناوری که از هر سوی بر کف و دیواره هایش نیزه و خنجر کاشته شده، گرفتار گشته بود. در چاه مکر و نیرنگ ناجوانمردان، چاه فرومایگان و بی دردان، چاهی که بی شرمیش همچون عمق و پهنایش باور نکردنی و غم انگیز و شگفت آور بود،
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
گُرد |
پهلوان |
مردستان |
جای مردخیز |
کوهان |
استوارترین کوه |
دستان |
لقب زال، پدر رستم |
تگ |
ته |
ژرف |
عمیق |
کشته |
کاشته |
غدر |
خیانت، نابکاری |
پست |
فرومایه |
بی درد |
بی رگ، بی غیرت |
سجستانی |
سکستانی، سیستانی، سرزمین سکاها |
||
تهمتن |
دارنده بدن نیرومند، زورمند، شجاع، دلیر |
||
ایران شهر |
کشور ایران؛ در عهد ساسانیان به کشور ایران، ایران شهر گفته می شد |
تهمتن ß تهم + تن
کوهان ß «ان» جمع برای کوه به کار برده است، آشنایی زدایی (استوارترین کوه)
قلمرو ادبی:
شیر ایران ß استعاره از رستم
کوه ß استعاره از رستم
کوه کوهان ß اغراق
مرد و مردستان ß همریشگی (ستان: پسوند مکان)
مرد ß نماد نیرومندی
تاریک، ژرف و چاه ß تناسب
کشته هر سو ... خنجر ß استعاره پنهان
نیزه و خنجر ß تناسب
چاه چونان ... ناباور ß تشبیه
واژه آرایی کلمه «چاه»
واج آرایی مصوّت «ــِـ» در عبارت «تگ تاریک ژرف چاه پهناور» (تتابع اضافات)
آری اکنون تهمتن با رخش غیرتمند.
در بن این چاه آبش زهر شمشیر و سنان گم بود:
پهلوان هفت خوان اکنون
طعمه دام و دهان خوان هشتم بود.
قلمرو فکری:
آری رستم اکنون با اسب غیرتمند و دلاور خویش، در ته چاهی که به جای آب، زهر شمشیر و نیزه داشت، ناپدید شده و در دام دهان این خوان هشتم (چاه) گرفتار گشته بود.
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
بن |
ته |
سنان |
سرنیزه |
پهلوان هفت خوان |
منظور رستم است |
قلمرو ادبی:
رخش غیرتمند ß تشخیص
بن، چاه و آب ß تناسب
شمشیر و سنان ß تناسب
آبش زهر و شمشیر و سنان ß تشبیه
گم بودن ß کنایه از ناپیدا بودن
طعمه دام و دهان خوان هشتم ß تشبیه
طعمه بودن ß کنایه از در اختیارِ خود نبودن و گرفتار بودن
دهان خوان هشتم ß اضافه استعاری
خوان هشتم ß استعاره از چاه
واج آرایی حرف «ن» و مصوّت «ــِـ» در عبارت «طعمه دام و دهان خوان هشتم»
و می اندیشید
که نبایستی بگوید هیچ
بس که بی شرمانه و پست است این تزویر.
چشم را باید ببندد، تا نبیند هیچ ...
قلمرو فکری:
رستم با خود می اندیشید که دیگر نباید چیزی بگوید چرا که این فریب و دشمنی، بسیار بی شرمانه و پست بود و او باید در برابر این نیرنگ، چشم های خود را ببندد تا دیگر چیزی نبیند.
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
نبایستی |
نباید |
تزویر |
فریب و دورویی |
این تزویر ß موصوف و صفت:
- این ß صفت اشاره
- تزویر ß موصوف
قلمرو ادبی:
پست و است ß جناس
چشم، ببندد و نبیند ß تناسب
واج آرایی حرف «ب» در عبارت «چشم را باید ببندد، تا نبیند»
بعد چندی که گشودش چشم
رخش خود را دید،
بس که خونش رفته بود از تن
بس که زهر زخم ها کاریش
گویی از تن حس و هوشش رفته بود و داشت می خوابید
قلمرو فکری:
پس از این که چشمانش را گشود، رخش خود را دید که خون زیادی از تنش خارج شده و از بس که شدت زخم هایش مؤثر و کشنده بود؛ انگار که هوش و توانش را از دست داده و در حال جان دادن بود.
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
گشودن |
باز کردن |
گشودش چشم |
چشم خود را گشود |
خونش رفته بود از تن |
خون از تنش رفته بود |
کاری |
مؤثّر |
گویی |
مثل اینکه |
از تن حس و هوشش |
از تنش حس و هوش |
زخم کاری |
ضربه مؤثر یا زخمی که موجب مرگ می شود |
«ش» در عبارت «گشودش چشم» ß جهش ضمیر، مضاف الیه
«ش» در عبارت «خونش رفته بود از تن» ß جهش ضمیر، مضاف الیه
«ش» در عبارت «هر زخمها کاریش» ß جهش ضمیر، مضاف الیه برای «زخم»
«ش» در عبارت «از تن حس و هوشش» ß جهش ضمیر
مرجع ضمیر «ش» در «هوشش» ß رخش
قلمرو ادبی:
زهر زخم ß شدت کشندگی زخم، اضافه تشبیهی
واژه آرایی کلمه «بس»
حس و هوشش رفته بود و داشت می خوابید:کنایه از اینکه مرگ رخش رسیده بود
از تن خود – بس بتر از رخش –
بی خبر بود و نبودش اعتنا با خویش.
رخش را می دید و می پایید.
رخش آن طاق عزیز، آن تای بی همتا
رخش رخشنده
با هزاران یادهای روشن و زنده
قلمرو فکری:
او از تن خود که بدتر از رخش زخمی شده بود، آگاهی نداشت و توجهی به خودش نمی کرد و مراقب رخش بود. رخش آن یکتای گرامی، آن بی همتای بی مانند، رخش درخشان و زیبایی که هزاران خاطره خوش از او به یاد داشت.
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
بتر |
مخفف بدتر |
تا |
مترادف طاق، یکی |
رخشنده |
تابان، رخشان |
||
نبودش اعتنا با خویش |
اعتنا به خودش نمی کرد |
||
پاییدن |
مراقب بودن، مواظب بودن |
||
طاق |
فرد، یکتا، بی همتا؛ سقف سازهای منحنی که زیر پل یا روی دروازه، رواق و مانند آنها می سازند؛ در معنای مجازی، بخش قوسی هر چیز مانند ابرو، محراب، ایوان و کمان؛ ایوان سقف دار، رواق |
قلمرو ادبی:
تای بی همتا ß متناقض نما
رخش و رخشنده ß اشتقاق (هم خانواده)
یاد روشن ß حسآمیزی
واج آرایی حرف «ت، ط»
گفت در دل: «رخش! طفلک رخش!
آه!»
این نخستین بار شاید بود
کان کلید گنج مروارید او گم شد.
قلمرو فکری:
رستم در دل خود این گونه می گفت: بیچاره رخش، و این برای نخستین بار بود که لبخند از لبان رستم دور می شد؛ زیرا رخش گرامی خود را آغشته به خون و نزار می دید.
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
رخش |
آمیختگی رنگ سرخ و سفید |
ک (طفلک) |
تحبیب (دوست داشتن و مهربانی) |
«ک» در عبارت «طفلک» ß تحبیب (دوست داشتن و مهربانی)
آه ß شبه جمله
قلمرو ادبی:
واژه آرایی کلمه «رخش»
کلید ß استعاره از خنده
گنج ß استعاره از دهان
مروارید ß استعاره از دندان
کلید، گنج و مروارید ß تناسب
گم شدن کلید گنج مروارید ß کنایه از لبخند نزدن
ناگهان انگار
بر لب آن چاه
سایهای را دید
او شغاد آن نابرادر بود
که درون چه نگه می کرد و می خندید.
و صدای شوم و نامردانه اش در چاهسار گوش می پیچید ...
قلمرو فکری:
ناگهان گویی در کنار آن چاه سایه ای را دید. آن سایه شغاد نابرادریش بود که به درون چاه نگاه می کرد و می خندید و صدای شوم و نامردانه اش در گوش رستم می پیچید.
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
شغاد |
برادر ناتنی رستم |
شوم |
بدشگون، ناخجسته |
می پیچید |
طنین انداز می شد |
سار |
مانند |
چاهسار |
دهانه چاه، جایی که چاه بسیار است |
قلمرو ادبی:
نابرادر ß ایهام:
- 1) ناتنی
- 2) نابکار، نامرد
چَه و چاهسار ß اشتقاق
چاهسار گوش ß اضافه تشبیهی
- سار ß ادات تشبیه
باز چشم او به رخش افتاد – اما ... وای!
دید،
رخش زیبا، رخش غیرتمند
رخش بی مانند
با هزارش یاد بود خوب، خوابیده است
آن چنان که راستی گویی
آن هزاران یادبود خوب را در خواب می دیده است ...
قلمرو فکری:
دوباره چشم رستم به رخش افتاد؛ اما افسوس که رخش زیبا و غیرتمند و بی همتای او با آن همه خاطرات خوشی که با او داشته، مرده است؛ آنچنان که انگار آن خاطرات خوش را در خواب می دیده است.
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
وای |
افسوس |
«ش» در عبارت «هزارش یادبود خوب» ß جهش ضمیر، مضاف الیه
وای ß شبه جمله
قلمرو ادبی:
چشم ß مجاز از نگاه
رخش غیرتمند ß جانبخشی
خوب و خواب ß جناسواره
خوابیده است ß کنایه از مرده است
واژهآرایی کلمه «رخش»
واج آرایی حروف «خ»، «د»، «ر»، «ز» و «ش»
بعد از آن تا مدتی تا دیر
یال و رویش را
هی نوازش کرد هی بویید هی بوسید
رو به یال و چشم او مالید ...
قلمرو فکری:
پس از آن تا مدتی تا زمانی دراز، پیاپی یال و روی رخش را نوازش کرد و بویید و بوسید. چهره اش را به یال و چشم رخش مالید.
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
یال |
موی گردن |
دیر |
مدتی دراز |
هی |
واژهای عامیانه به معنای پیوسته و پیاپی |
هی:قید
قلمرو ادبی:
واژه آرایی کلمه «هی»
دیر و مدت ß تناسب
رو و چشم ß تناسب
بویید و بوسید ß جناس
مرد نقّال از صدایش ضجّه می بارید و نگاهش مثل خنجر بود:
«و نشست آرام، یال رخش در دستش
باز با آن آخرین اندیشه ها سرگرم
جنگ بود این یا شکار؟ آیا
میزبانی بود یا تزویر؟
قلمرو فکری:
از صدای مرد نقّال، ناله و زاری همچون باران می بارید، بسیار ناراحت و خشمگین بود و نگاهش تیز و گیرا بود. رستم آرام در کنار رخش نشست در حالی که یال رخش در دستش بود، در این اندیشه فرورفته بود که آمدن به این دشت برای شکار نبود؛ بلکه برای به دام انداختن و کشتن او بود؛ این میزبانی نبود. بلکه فریب و نیرنگ دشمنان بود.
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
تزویر |
دورویی |
ضجه |
ناله و فریاد با صدای بلند، شیون |
قلمرو ادبی:
ضجّه می بارید ß استعاره پنهان؛ کنایه از اینکه بسیار اندوهناک بود
نگاهش مثل خنجر بود ß تشبیه
سرگرم ß کنایه از مشغول بودن
یا و آیا ß جناس
باز و با ß جناس
یال و یا ß جناس
جنگ بود این یا شکار ß پرسش انکاری
میهمانی بود یا تزویر ß پرسش انکاری
واج آرایی حرف «ش» و مصوّت «ا»
قصه می گوید که بی شک می توانست او اگر می خواست
که شغاد نابرادر را بدوزد همچنان که دوخت با کمان و تیر
بر درختی که به زیرش ایستاده بود
و بر آن بر تکیه داده بود
و درون چه نگه می کرد
قلمرو فکری:
داستان این گونه می گوید: او اگر می خواست می توانست شغاد نابرادر را بکشد؛ همچنان که قبل از مردن با تیری شغاد را بر درختی که در زیرش ایستاده بود دوخت و کشت.
قلمرو زبانی:
مرجع «ش» در «زیرش» ß درخت
بر آن بر ß دو حرف اضافه برای یک متمم
قلمرو ادبی:
قصّه می گوید ß تشخیص
نابرادر ß ایهام:
- 1) ناتنی
- 2) ناجوانمرد
کمان و تیر ß تناسب
ایستاده و داده ß قافیه (بود ß ردیف)
می توانست او اگر می خواست ß یادآور ضرب المثل «خواستن توانستن است»
قصه می گوید:
این برایش سخت آسان بود و ساده بود.
همچنان که می توانست او اگر می خواست
کان کمند شصت خم خویش بگشاید
و بیندازد به بالا بر درختی گیره ای، سنگی و فراز آید
قلمرو فکری:
داستان این گونه می گوید: این کار برای رستم بسیار ساده بود. همانگونه که می توانست اگر می خواست کمند بلند خودش را باز کند و به درخت یا گیرهای بیندازد و بالا بیاید.
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
سخت |
بسیار |
کان |
که آن |
فراز آید |
بالا بیاید |
||
خم کمند |
حلقه و پیچ و تاب کمند |
||
کمند |
ریسمانی که در وقت جنگ یا شکار در گردن دشمن یا شکار انداخته به دنبال خود بکشند |
سخت آسان ß وابستهٔ وابسته، قیدِ صفت
قلمرو ادبی:
سخت ß ایهام تضاد با «آسان»
کمند شصت خم ß مجاز یا کنایه از بسیار بلند
ور بپرسی راست گویم راست
قصّه بی شک راست می گوید
می توانست او اگر می خواست
لیک ...
قلمرو فکری:
اگر راستش را بپرسی (بخواهی) من می گویم که آری راست بود. بدون شک قصه راست می گوید او می توانست که خود را نجات دهد اگر می خواست. اما ... [رستم پیروزمندانه مرگ را پذیرفت. او مرگ را از زندگانی که در آن به راحتی برادرکشی می شود برتر شمرد].
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
ور |
و اگر |
لیک |
لیکن، ولی، اما |
قلمرو ادبی:
گویم و می گوید ß اشتقاق (هم خانواده)
قصه می گوید ß جانبخشی
واژه آرایی کلمه «راست»
واج آرایی حرف «س»
پیام:
می توانست او اگر می خواست ß یادآور ضرب المثل خواستن توانستن است
مای درس ، برترین اپلیکیشن کمک درسی ایران
پوشش تمام محتواهای درسی پایه (3)- آزمون آنلاین تمامی دروس پایه (3)
- گام به گام تمامی دروس پایه (3)
- ویدئو های آموزشی تمامی دروس پایه (3)
- گنجینه ای از جزوات و نمونه سوالات تمامی دروس پایه (3)
- فلش کارت های آماده دروس پایه (3)
- گنجینه ای جامع از انشاء های آماده پایه (3)
- آموزش جامع آرایه های ادبی، دستور زبان، قواعد زبان انگلیسی و ... ویژه پایه (3)
«شعرخوانی: ای میهن!» و معنی شعر
شعرخوانی
ای میهن!
- نویسنده: ابوالقاسم لاهوتی
- قالب: غزل
- وزن: مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن (ت تن تن تن) (رشته انسانی)
تنیده یاد تو در تار و پودم، میهن ای میهن! بود لبریز از عشقت وجودم؛ میهن ای میهن!
قلمرو فکری:
ای میهن من! یاد تو، در تار و پود من تنیده شده و وجود من لبریز از عشق تو است.
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
تنیده |
در هم بافته |
بود |
می باشد |
پود |
رشتهای که در پهنای پارچه بافته می شود |
||
تار |
رشتههایی که در طول پارچه بافته می شود |
بیت ß 6 جمله
قلمرو ادبی:
پودم و وجودم ß قافیه (میهن ای میهن ß ردیف)
ای میهن ß جانبخشی
تنیده یاد تو ß استعاره پنهان؛ یاد تو مانند تار به وجود من تنیده شده است
تار و پود ß تضاد
تار و پود ß استعاره از همه وجود
بود لبریز از عشقت، وجودم ß استعاره پنهان؛ عشق تو مانند بادهای است که وجود من را فراگرفته است
واژه آرایی کلمه «میهن»
واج آرایی حروف «ب» و «د»
پیام:
میهن دوستی
تو بودم کردی از نابودی و با مهر پروردی فدای نام تو بود و نبودم؛ میهن ای میهن!
قلمرو فکری:
ای وطن، تو مرا از نابودی و نیستی بیرون آوردی و به من هویت دادی و مرا با محبت در خودت پرورش دادی. ای وطن، تمام وجود و هستی من فدای تو باد.
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
بود |
هست |
نابودی |
نیستی |
مهر |
عشق |
پروردی |
پرورش دادی |
بود و نبود |
هست و نیست |
بیت ß 5 جمله
قلمرو ادبی:
نبودم ß قافیه (میهن ای میهن ß ردیف)
ای میهن ß جانبخشی
بود و نبود ß تضاد
بود و نبود ß کنایه از همه وجود
واژه آرایی کلمه «میهن»
واج آرایی حروف «ب» و «د»
پیام:
میهن دوستی
به هر مجلس به هر زندان به هر شادی به هر ماتم به هر حالت که بودم با تو بودم؛ میهن ای میهن!
قلمرو فکری:
ای میهن! در هر مجلس یا زندان، در هر شادی یا سوگواری، در هر حالتی که بوده ام با تو بوده ام.
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
به |
در |
ماتم |
سوگ |
بیت ß 8 جمله
به هر مجلس ß حذف عبارت «که بودم» به قرینه لفظی
به هر زندان ß حذف عبارت «که بودم» به قرینه لفظی
به هر شادی ß حذف عبارت «که بودم» به قرینه لفظی
به هر ماتم ß حذف عبارت «که بودم» به قرینه لفظی
قلمرو ادبی:
بودم ß قافیه (میهن ای میهن ß ردیف)
ای میهن ß جانبخشی
به هر مجلس ... ماتم ß کنایه از در هر حالتی
مجلس و زندان ß تضاد
شادی و ماتم ß تضاد
واژه آرایی کلمات «میهن»، «به» و «هر»
واج آرایی حرف «ب»
پیام:
میهن دوستی
اگر مستم اگر هشیار اگر خوابم اگر بیدار به سوی تو بود روی سجودم؛ میهن ای میهن!
قلمرو فکری:
ای میهن! اگر دیوانه باشم یا عاقل و هوشیار، اگر خواب باشم یا که بیدار، در هر حالی که باشم، تو همچون قبله ای برای من هستی که همیشه رو به تو اقتدا می کنم.
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
بُوَد |
می باشد |
بیت ß 7 جمله
مستم ß جمله اسنادی:
- مست ß مسند
- ــَـم ß فعل اسنادی (هستم)
اگر هشیار ß حذف فعل «هستم» به قرینه لفظی
اگر بیدار ß حذف فعل «هستم» به قرینه لفظی
روی سجود ß اضافه اقترانی (همراهی)
قلمرو ادبی:
سجودم ß قافیه (میهن ای میهن ß ردیف)
ای میهن ß جانبخشی
مست و هشیار ß تضاد
خواب و بیدار ß تضاد
اگر مستم ... بیدار ß کنایه از «در هر حالتی»
سوی و روی ß جناس
واژه آرایی کلمات «میهن» و «اگر»
واج آرایی حرف «ر»
پیام:
میهن دوستی
به دشت دل گیاهی جز گل رویت نمی روید من این زیبا زمین را آزمودم؛ میهن ای میهن!
قلمرو فکری:
ای میهن! در دشت دلم، گیاهی جز گل روی تو نمی روید. من دلم را که مانند زمین زیباست بارها آزموده ام.
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
آزمودن |
آزمایش کردن |
بیت ß 4 جمله
زیبا زمین ß ترکیب وصفی وارون (زمین زیبا)
قلمرو ادبی:
آزمودم ß قافیه (میهن ای میهن ß ردیف)
ای میهن ß جانبخشی
دشت دل ß اضافه تشبیهی
گل روی ß اضافه تشبیهی
زیبا زمین ß استعاره از دل
روی داشتن میهن ß جانبخشی
واژه آرایی کلمه «میهن»
پیام:
در دل من تنها زیباییِ میهن جای گرفته است
جزوات جامع پایه (3)
جزوه جامع فارسی (3) فصل 1 شکرِ نعمت
جزوه جامع فارسی (3) فصل 2 مست و هُشیار
جزوه جامع فارسی (3) فصل 3 آزادی
جزوه جامع فارسی (3) فصل 4 درس آزاد (ادبیات بومی 1)
جزوه جامع فارسی (3) فصل 5 دماوندیه
جزوه جامع فارسی (3) فصل 6 نینامه
جزوه جامع فارسی (3) فصل 7 در حقیقت عشق
جزوه جامع فارسی (3) فصل 8 از پاریز تا پاریس
جزوه جامع فارسی (3) فصل 9 کویر
جزوه جامع فارسی (3) فصل 10 فصل شکوفایی
جزوه جامع فارسی (3) فصل 11 آن شب عزیز
جزوه جامع فارسی (3) فصل 12 گذر سیاوش از آتش
جزوه جامع فارسی (3) فصل 13 خوانِ هشتم
جزوه جامع فارسی (3) فصل 14 سی مرغ و سیمرغ
جزوه جامع فارسی (3) فصل 15 درس آزاد (ادبیات بومی 2)
جزوه جامع فارسی (3) فصل 16 کباب غاز
جزوه جامع فارسی (3) فصل 17 خندۀ تو
جزوه جامع فارسی (3) فصل 18 عشق جاودانی
معنی واژگان درس «خوان هشتم»
معنی واژگان درس «خوان هشتم»:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
خوان |
مرحله |
هان |
حرف آگاهانش |
بیداد |
ستم |
سرپناه |
پناهگاه |
همگنان |
همگان، جمع همگن |
نقّال |
داستان گو |
خاموش |
ساکت |
نای |
نی، گلو |
دم |
نفس |
چونان |
مانند |
شور |
شوق، وجد، هیجان |
پیمودن |
طی کردن |
گرد بر گرد |
پیرامون |
به کردار |
مانند |
مرو |
شهر مرو |
قول |
گفته |
پاک آیین |
زرتشتی |
ماث |
مهدی اخوان ثالث |
مهر |
مهربانی، عشق |
خداوند و سوار رخش |
منظور رستم است |
اِستاد |
ایستاد |
خامش |
خاموش |
هماوا |
همصدا |
مرتعش |
لرزنده، دارای ارتعاش |
عماد تکیه |
تکیه گاه |
شهر |
کشور |
عرصه |
گستره، میدان |
ناورد |
نبرد |
هول |
ترسناک، وحشت انگیز |
پور |
فرزند پسر |
زر |
لقب زال، پدر رستم |
خداوند |
صاحب |
کین |
کینه، انتقام |
بهر |
برای |
بسته مهر را پیمان |
پیمان مهر بسته |
پهلوان هفت خوان |
منظور رستم است |
گُرد |
پهلوان |
مردستان |
جای مردخیز |
کوهان |
استوارترین کوه |
دستان |
لقب زال، پدر رستم |
تگ |
ته |
ژرف |
عمیق |
کشته |
کاشته |
غدر |
خیانت، نابکاری |
پست |
فرومایه |
بی درد |
بی رگ، بی غیرت |
بن |
ته |
سنان |
سرنیزه |
نبایستی |
نباید |
تزویر |
فریب و دورویی |
گشودن |
باز کردن |
گشودش چشم |
چشم خود را گشود |
خونش رفته بود از تن |
خون از تنش رفته بود |
کاری |
مؤثّر |
گویی |
مثل اینکه |
از تن حس و هوشش |
از تنش حس و هوش |
بتر |
مخفف بدتر |
تا |
مترادف طاق، یکی |
رخشنده |
تابان، رخشان |
وای |
افسوس |
شغاد |
برادر ناتنی رستم |
شوم |
بدشگون، ناخجسته |
می پیچید |
طنین انداز می شد |
سار |
مانند |
یال |
موی گردن |
دیر |
مدتی دراز |
تزویر |
دورویی |
فراز آید |
بالا بیاید |
سخت |
بسیار |
کان |
که آن |
ور |
و اگر |
لیک |
لیکن، ولی، اما |
تنیده |
در هم بافته |
بُوَد |
می باشد |
بود |
هست |
نابودی |
نیستی |
مهر |
عشق |
پروردی |
پرورش دادی |
بود و نبود |
هست و نیست |
آزمودن |
آزمایش کردن |
به |
در |
ماتم |
سوگ |
خم کمند |
حلقه و پیچ و تاب کمند |
||
نبودش اعتنا با خویش |
اعتنا به خودش نمی کرد |
||
پاییدن |
مراقب بودن، مواظب بودن |
||
سورت |
تندی و تیزی، حدّت و شدّت |
||
رخش |
آمیختگی رنگ سرخ و سفید |
||
جهان پهلو |
جهان پهلوان؛ منظور رستم است |
||
ضجه |
ناله و فریاد با صدای بلند، شیون |
||
ک (طفلک) |
تحبیب (دوست داشتن و مهربانی) |
||
محض |
هر چیز خالص، بی غش، بی آلایش |
||
چاهسار |
دهانه چاه، جایی که چاه بسیار است |
||
سجستانی |
سکستانی، سیستانی، سرزمین سکاها |
||
هی |
واژهای عامیانه به معنای پیوسته و پیاپی |
||
تهمتن |
دارنده بدن نیرومند، زورمند، شجاع، دلیر |
||
پود |
رشتهای که در پهنای پارچه بافته می شود |
||
تار |
رشتههایی که در طول پارچه بافته می شود |
||
زخم کاری |
ضربه مؤثر یا زخمی که موجب مرگ می شود |
||
ماخ سالار |
یکی دیگر از راویان شاهنامه که اهل هرات بود |
||
عماد |
تکیه گاه، نگاه دارنده، آنچه بتوان بدان تکیه کرد |
||
هریوه |
هروی، منسوب به هرات (شهری در افغانستان) |
||
رجز |
شعری که در میدان جنگ برای مفاخره می خوانند |
||
خوان هشتم |
منظور خوانی است که رستم گرفتارش (چاه) شد |
||
حدیث آشنایش |
داستانهای شاهنامه یا داستان کشته شدن رستم |
||
زادسرو |
مخفف آزاد سرو یکی از راویان شاهنامه که اهل مرو بود |
||
ایران شهر |
کشور ایران؛ در عهد ساسانیان به کشور ایران، ایران شهر گفته می شد |
||
بادبرف |
کولاک، بوران، برفی که با باد همراه باشد؛ از ترکیبات زیبای ساخت شاعر است |
||
کمند |
ریسمانی که در وقت جنگ یا شکار در گردن دشمن یا شکار انداخته به دنبال خود بکشند |
||
منتشا |
نوعی عصا که از چوب گره دار ساخته می شود و معمولا درویشان و قلندران به دست می گیرند؛ برگرفته از نام منتشا (شهری در آسیای صغیر) |
||
طاق |
فرد، یکتا، بی همتا؛ سقف سازهای منحنی که زیر پل یا روی دروازه، رواق و مانند آنها می سازند؛ در معنای مجازی، بخش قوسی هر چیز مانند ابرو، محراب، ایوان و کمان؛ ایوان سقف دار، رواق |
||
هیچ – همچون پوچ – عالی نیست |
شعری که هیچ باشد مانند پوچ و خالی، عالی نیست و ارزشی ندارد |