درسنامه کامل فارسی (2) فصل 16 قصّۀ عینکم
تعداد بازدید : 3.76Mخلاصه نکات فارسی (2) فصل 16 قصّۀ عینکم - درسنامه شب امتحان فارسی (2) فصل 16 قصّۀ عینکم - جزوه شب امتحان فارسی (2) نوبت اول فصل 16 قصّۀ عینکم
متن درس «قصّۀ عینکم» و آرایه های متن
درس شانزدهم
قصّۀ عینکم
- نویسنده: رسول پرویزی
- اثر: شلوارهای وصله دار
به قدری این حادثه زنده است که از میان تاریکی های حافظه ام روشن و پرفروغ مثل روز می درخشد. گویی دو ساعت پیش اتفّاق افتاده، هنوز در خانۀ اوّل حافظه ام باقی است.
تا آن روزها که کلاس هشتم بودم، خیال می کردم عینک، مثل تعلیمی و کراوات یک چیز فرنگی مآبی است که مردان متمدّن برای قشنگی به چشم می گذارند. دایی جان میرزا غلامرضا که در تجدّد افراط داشت، اوّلین مرد عینکی بود که دیده بودم. علاقۀ دایی جان در واکس کفش و کارد و چنگال و کارهای دیگر فرنگی مآبان مرا در فکرم تقویت کرد. گفتم هست و نیست، عینک یک چیز متجدّدانه است که برای قشنگی به چشم می گذارند.
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
به قدری |
به اندازه ای |
حادثه |
رویداد |
فروغ |
پرتو، تابش، نور |
می درخشد |
پرتو می افکند |
گویی |
مثل اینکه |
کراوات |
گردن آویز |
متمدّن |
شهری |
تجدّد |
نوگرایی |
افراط |
تندروی |
متجدّدانه |
نوگرایانه، روشنفکرانه |
هست و نیست |
اصطلاح عامیانه است؛ بی برو برگرد |
||
تعلیمی |
عصای سبکی که به دست گیرند |
||
فرنگی مآبی |
به شیوۀ فرنگی ها و اروپایی ها |
||
فرنگی مآب |
کسی که به آداب اروپاییان رفتار می کند، متجدّد |
||
مآب |
به معنای بازگشت یا جای بازگشت است، امّا در اینجا معنای شباهت را می رساند |
قلمرو ادبی:
مثل روز می درخشد ß تشبیه
خانۀ اوّل حافظه ام ß اضافه تشبیهی
هست و نیست ß تضاد
این مطلب را داشته باشید و حالا سری به مدرسه ای که در آن تحصیل می کردم بزنیم. قدّ بنده به نسبت سنّم همیشه دراز بود. ننه -خدا حفظش کند- هر وقت برای من و برادرم لباس می خرید، ناله اش بلند بود. متلکی می گفت که دو برادری مثل عَلمَ یزید می مانید. دراز دراز، می خواهید بروید آسمان، شوربا بیاورید. در مقابل این قدّ دراز، چشمم سو نداشت و درست نمی دید. بی آنکه بدانم چشمم ضعیف و کم سوست، چون تابلو سیاه را نمی دیدم، بی اراده در همۀ کلاسها به طرف نیمکت ردیف اوّل می رفتم.
در خانه هم غالباً پای سفرۀ ناهار یا شام بلند می شدم، چشمم نمی دید؛ پایم به لیوان آب خوری یا بشقاب یا کوزۀ آب می خورد؛ یا آب می ریخت یا ظرف می شکست. آن وقت بی آنکه بدانند و بفهمند که من نیمه کورم و نمی بینم، خشمگین می شدند. پدرم بد و بیراه می گفت. مادرم شماتتم می کرد، می گفت به شتر افسار گسیخته می مانی؛ شلخته و هردم بیل و هپل و هپو هستی؛ جلو پایت را نگاه نمی کنی. شاید چاه جلویت بود و در آن بیفتی بدبختانه خودم هم نمی دانستم که نیم کورم، خیال می کردم همۀ مردم همین قدر می بینند!
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
متلک |
سخن نیشدار |
عَلَم |
پرچم |
افسار |
عنان |
می مانید |
مانند هستید |
سو |
دید، توان بینایی |
بد و بیراه گفتن |
ناسزا گفتن |
گسیخته |
پاره شده |
شلخته |
بی بند و بار، نامرتب |
هپل و هپو |
لاقید و لا ابالی، هرج و مرج، دست و پا چلفتی |
||
هردم بیل |
هردن بیر (اصطلاح عامیانه و ترکی است)؛ بی نظم و بی ترتیب |
||
شماتت |
سرکوفت، سرزنش، ملامت |
||
شوربا |
آش ساده که با برنج و سبزی می پزند |
قلمرو ادبی:
سر زدن ß کنایه از ناگهانی به جایی واردشدن
مثل عَلمَ یزید ß تشبیه
به شتر افسار گسیخته می مانی ß تشبیه
افسار گسیخته ß کنایه از کسی که اختیارش در دست خودش نیست، گیج و سربه هوا
در دلم خودم را سرزنش می کردم که با احتیاط حرکت کن؛ این چه وضعی است؟ دائماً یک چیزی به پایت می خورد و رسوایی راه می افتد. اتفّاق های دیگر هم افتاد. در فوتبال ابداً و اصلاً پیشرفت نداشتم؛ مثل بقیّۀ بچّه ها پایم را بلند می کردم، نشانه می رفتم که به توپ بزنم؛ امّا پایم به توپ نمی خورد؛ بور می شدم؛ بچّه ها می خندیدند؛ من به رگ غیرتم بر می خورد.
بدبختانه یک بار هم کسی به دردم نرسید. تمام غفلت هایم را که ناشی از نابینایی بود، حمل بر بی استعدادی و مُهملی و ولنگاری ام کردند. خودم هم با آنها شریک می شدم. با آنکه چندین سال بود که شهرنشین بودیم، خانۀ ما شکل دهاتی اش را حفظ کرده بود. مهمان داریِ ما پایان نداشت. خدایش بیامرزد، پدرم دریادل بود؛ در لاتی کارِ شاهان را می کرد؛ ساعتش را می فروخت و مهمانش را پذیرایی می کرد.
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
راه می افتد |
درست شدن |
بور |
سرخ |
حمل |
تعبیر |
مُهملی |
بی کارگی و تنبلی |
ولنگاری |
بی بند و باری |
دهاتی |
روستایی |
لات |
در اینجا جوانمرد |
قلمرو ادبی:
مثل بقیّۀ بچّهها پایم را بلند می کردم ß تشبیه
بورشدن ß کنایه از شرمنده شدن، خجلت زده شدن
من به رگ غیرتم بر می خورد ß کنایه از اینکه به جوش می آمدم، ناراحت می شدم
به دردم نخورد ß کنایه از اینکه به کارم نیامد
دریا دل ß کنایه از بسیار بخشنده. تشبیه درون واژه ای
در لاتی کارِ شاهان را می کرد ß کنایه از اینکه در وضع نداری مانند شاهان به دیگران کمک می کرد؛ تشبیه
یکی از این مهمانان، پیرزن [ی] کازرونی بود. کارش نوحه سرایی برای زنان بود. روضه می خواند. اتفّاقاً شیرین زبان و نقّال هم بود. ما بچّه ها خیلی او را دوست می داشتیم. چون با کسی رودربایستی نداشت، رُک و راست هم بود و عیناً عیب دیگران را پیش چشمشان می گفت، ننه خیلی او را دوست می داشت. خلاصه، مهمان عزیزی بود، زادالمعاد و کتاب دعا و کتاب جودی و هر چه از این کتب تعزیه و مرثیه بود، همراه داشت. همۀ این کتاب ها را در یک بقچه می پیچید. یک عینک هم داشت؛ از آن عینک های بادامی شکل قدیم. البته عینک، کهنه بود؛ به قدری کهنه بود که فرامش شکسته بود امّا پیرزنِ کذا به جای دستۀ فرام، یک تکّه سیم سمت راستش چسبانیده بود و یک نخ قند را می کشید و چند دور، دور گوش چپش می پیچید.
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
روضه |
سوگواری |
نقّال |
داستان گو |
رودربایستی |
شرم |
رُک و راست |
بدون رودربایستی |
تعزیه |
شبیه خوانی |
مرثیه |
سوگ سروده |
بادامی |
مانند بادام |
فرام |
فریم، قاب عینک |
کذا |
آن چنانی، چنان |
||
نخ قند |
نوعی نخ که از الیاف کَنَف ساخته می شود |
||
بقچه |
پارچه بزرگی که در آن جامه و انواع قماش پیچند |
||
نوحه |
آنچه در مراسم سوگواری و عزاداری خوانده می شود |
||
زاد المعاد و کتاب جودی |
کتاب دعا از علامه مجلسی و عبدالجواد جودی دورهٔ قاجار |
قلمرو ادبی:
شیرین زبان ß حس آمیزی
من قُلا کردم و روزی که پیرزن نبود، رفتم سر بقچه اش. اوّلاً کتابهایش را به هم ریختم. بعد برای مسخره از روی بدجنسی و شرارت، عینک موصوف را از جعبه اش درآوردم. آن را به چشم گذاشتم که بروم و با این ریختِ مضحک سر به سر خواهرم بگذارم و دهن کجی کنم. آه، هرگز فراموش نمی کنم. برای من لحظۀ عجیب و عظیمی بود؛ همین که عینک به چشم من رسید، ناگهان دنیا برایم تغییر کرد؛ همه چیز برایم عوض شد. یادم می آید که بعد از ظهر یک روز پاییز بود. آفتاب رنگ رفته و زردی طالع بود. برگ درختان مثل سربازان تیرخورده تک تک می افتادند. من که تا آن روز از درختها جز انبوهی برگِ درهم رفته چیزی نمی دیدم، ناگهان برگها را جدا جدا دیدم. من که دیوار مقابل اتاقمان را یک دست و صاف می دیدم و آجرها مخلوط با هم به چشمم می خورد، در قرمزی آفتاب، آجرها را تک تک دیدم و فاصلۀ آنها را تشخیص دادم. نمی دانید چه لذّتی یافتم؛ مثل آن بود که دنیا را به من داده اند. ذوق زده بشکن می زدم و می پریدم. احساس کردم که من تازه متولد شده ام.
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
قُلا |
کمین |
سر چیزی رفتن |
سراغ چیزی رفتن |
مسخره |
ریشخند |
شرارت |
بدنهادی |
موصوف |
وصف شده |
مضحک |
خنده آور، مسخره آمیز |
طالع |
طلوع کننده |
مخلوط |
آمیخته |
قُلا کردن |
کمین کردن، در پی فرصت بودن |
قلمرو ادبی:
سر به سر کسی گذاشتن ß کنایه از آزار و اذیت کردن
دهن کجی کردن ß کنایه از مسخره کردن
برگ درختان مثل سربازان ß تشبیه
دنیا را به کسی دادن ß کنایه از شادی و خوشحالی فراوان
عینک را درآوردم، دوباره دنیای تیره در چشمم آمد. امّا این بار مطمئن و خوشحال بودم. آن را بستم و در جلدش گذاشتم. به ننه هیچ نگفتم. فکر کردم اگر یک کلمه بگویم، عینک را از من خواهد گرفت و چند نی قلیان به سر و گردنم خواهد زد. می دانستم پیرزن تا چند روز دیگر به خانۀ ما برنمی گردد. قوطی حلبی عینک را در جیب گذاشتم و سرخوش از دیدار دنیای جدید به مدرسه رفتم.
درس ساعت اوّل تجزیه و ترکیب عربی بود. معلّم عربی، پیرمرد شوخ و نکته گویی بود. من که دیگر به چشمم اطمینان داشتم، برای نشستن بر نیمکت اوّل کوشش نکردم. رفتم و در ردیف آخِر نشستم. می خواستم چشمم را با عینک امتحان کنم. کلاس ما شاگرد زیادی نداشت. همۀ شاگردان اگر حاضر بودند، تا ردیف ششم کلاس می نشستند. در حالی که کلاس ده ردیف نیمکت داشت و من برای امتحان چشم مسلّح، ردیف دهم را انتخاب کرده بودم. این کار با مختصر سابقۀ شرارتی که داشتم، اوّل وقت کلاس، سوءِظنِّ پیرمرد معلّم را تحریک کرد. دیدم چپ چپ به من نگاه می کند. پیش خودش خیال کرده چه شده که این شاگردِ شیطان، برخلاف همیشه ته کلاس نشسته است. نکند کاسه ای زیر نیم کاسه باشد.
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
سرخوش |
خوشدل |
نکته گو |
شوخ |
شوخ |
لطیفه گو |
چشم مسلّح |
چشم دارنده عینک |
سابقۀ |
پیشینه |
سوءِظنّ |
بدگمانی |
نی قلیان |
نی ای که از آن قلیان سازند |
قلمرو ادبی:
چپ چپ به کسی نگاه کردن ß کنایه از با تعجب و مشکوک به کسی نگاه کردن
کاسه ای زیر نیم کاسه باشد ß کنایه از نقشهٔ بدی کشیدن و آرایهٔ تمثیل دارد
بچّه ها هم کم و بیش تعجّب کردند؛ خاصّه آنکه به حال من آشنا بودند. می دانستند که برای ردیف اوّل سال ها جنجال کرده ام. با این همه، درس شروع شد. معلّم، عبارتی عربی را بر تخته سیاه نوشت و بعد جدولی خط کشی کرد. یک کلمۀ عربی در ستون اوّل جدول نوشت و در مقابل آن کلمه را تجزیه کرد. در چنین حالی، موقع را مغتنم شمردم؛ دست بردم و با دقّت عینک را از جعبه بیرون آوردم؛ آن را به چشم گذاشتم. دستۀ سیمی را به پشت گوش راست گذاشتم. نخ قند را به [پشت] گوش چپ بردم و چند دور تاب دادم و بستم.
در این حال، وضع من تماشایی بود. قیافۀ یُغورم، صورت درشتم، بینی گردن کش و دراز و عقابی ام، هیچ کدام، با عینکِ بادامیِ شیشه کوچک جور نبود. تازه اینها به کنار، دسته های عینک، سیم و نخ، قوز بالا قوز بود و هر پدرمردۀ مصیبت دیده ای را می خنداند؛ چه رسد به شاگردان مدرسه ای که بی خود و بی جهت از تَرَک دیوار هم خنده شان می گرفت.
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
خاصّه |
به ویژه |
جنجال |
آشوب، داد و فریاد |
یُغور |
درشت و بدقواره |
تاب دادن |
پیچاندن |
جور |
هماهنگ |
قوز |
گوژ |
مغتنم |
با ارزش، غنیمت شمرده |
قلمرو ادبی:
بینی گردن کش و دراز و عقابی ß تشبیه
قوز بالا قوز بود ß کنایه از مشکل را دو چندان کرده بود
پدرمرده ß کنایه از بدبخت
خدا روز بد نیاورد. سطر اوّل را که معلمّ بزرگوار نوشت، رویش را برگرداند که کلاس را ببیند و درک شاگردان را از قیافه ها تشخیص دهد، ناگهان نگاهش به من افتاد. حیرت زده گچ را انداخت و قریب به یک دقیقه بِرّ و بِرّ چشم به عینک و قیافۀ من دوخت. من متوجّه موضوع نبودم. چنان غرق لذّت بودم که سر از پا نمی شناختم. من که در ردیف اوّل با هزاران فشار و زحمت، نوشتۀ روی تخته را می خواندم، اکنون در ردیف دهم، آن را مثل بلبل می خواندم! مَسحور کار خود بودم؛ ابداً توجّهی به ماجَرای شروع شده نداشتم. بی توجّهی من و اینکه با نگاه ها هیچ اضطرابی نشان ندادم، معلم را در ظنّ خود تقویت کرد. یقین شد که من بازی جدیدی درآورده ام که او را دست بیندازم و مسخره کنم.
ناگهان چون پلنگی خشمناک راه افتاد. اتّفاقاً این آقای معلّم لهجۀ غلیظ شیرازی داشت و اصرار داشت که خیلی خیلی عامیانه صحبت کند. همین طور که پیش می آمد، با لهجۀ خاصّش گفت:
«به به! مثل قوّال ها صورتک زدی؟ مگه اینجا دستۀ هفت صندوقی آوردن؟»
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
قریب |
نزدیک |
بِرّ و بِرّ |
با دقّت، خیره خیره |
مَسحور |
مفتون، شیفته، مجذوب |
اضطرابی |
پریشانی |
ظنّ |
گمان |
غلیظ |
شدید، پررنگ |
اصرار |
پافشاری |
مگه |
مگر |
قوّال |
در اینجا مقصود بازیگر نمایش های دوره گردی است |
||
صورتک |
چهره ای مصنوعی که چهرۀ اصلی را می پوشاند و در آن سوراخ هایی برای چشم و دهان تعبیه شده است؛ نقاب (فرهنگستان زبان و ادب فارسی، در حوزۀ هنرهای تجسمی، صورتک را در برابر «ماسک» به تصویب رسانده است) |
||
هفت صندوقی |
دستۀ هفت صندوقی، گروه های نمایشی دوره گردی بوده اند که با اجرای نمایش های روحوضی، اسباب سرگرمی و خندۀ مردم را فراهم می کردند. این گروه ها وسایل و ابزار خود را در صندوق هایی می نهاده اند. پرجاذبه ترین و کامل ترین گروه آنهایی بودند که هفت صندوق داشته اند. «قوّالک» یا «قوّال» به هر یک از بازیگران گروه می گفته اند. |
قلمرو ادبی:
بازی جدیدی درآوردن ß کنایه از اینکه کار مسخره آمیز تازه ای را شروع کردن
سر از پا نشناختن ß کنایه از خوشحالی
مثل بلبل می خواندم ß تشبیه؛ کنایه از روان خواندن
دست انداختن ß کنایه از مسخره کردن
ناگهان چون پلنگی خشمناک ß تشبیه
لهجه غلیظ ß حس آمیزی
تا وقتی که معلّم سخن نگفته بود، کلاس آرام بود و بچّه ها به تخته سیاه، چشم دوخته بودند. وقتی صدای آقا معلمّ را شنیدند؛ شاگردان کلاس رو برگردانیدند که از واقعه باخبر شوند. همین که شاگردان به عقب نگریستند و عینک مرا با توصیفی که از آن شد، دیدند؛ یک مرتبه گویی زلزله آمد و کوه شکست. صدای مهیب خندۀ آنان کلاس و مدرسه را تکان داد. هِر و هِر، تمام شاگردان به قهقهه افتادند، این کار، بیشتر معلمّ را عصبانی کرد. برای او توهّم شد که همۀ بازی ها را برای مسخره کردنش راه انداخته ام. احساس کردم که خطری پیش آمده؛ خواستم به فوریت عینک را بردارم. تا دست به عینک بردم فریاد معلمّ بلند شد: «دست نزن؛ بگذار همین طور تو را با صورتک پیش مدیر ببرم. تو را چه به مدرسه و کتاب و درس خواندن؟!»
حالا کلاس سخت در خنده فرورفته، منِ بدبخت هم دست و پایم را گم کرده ام. گنگ شده ام؛ نمی دانم چه بگویم. مات و مبهوت عینکِ کذا به چشمم است و خیره خیره معلّم را نگاه می کنم. این بار سخت از جا در رفت و درست آمد کنار نیمکت من و چنین خطاب کرد:«پاشو برو بیرون!»
منِ بدبخت هم بلند شدم، عینک همان طور به چشمم بود و کلاس هم غرق خنده بود، پریدم و از کلاس بیرون جستم.
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
چشم دوختن |
خیره شدن |
مهیب |
سهمگین، ترس آور |
هِر و هِر |
پیاپی؛ نام آوا |
قهقهه |
خنده بلند و پیاپی |
توهّم |
پنداشتن |
راه انداخته ام |
درست کرده ام |
مات و مبهوت |
سرگشته و حیران |
خیره خیره |
برّ و برّ |
پریدن |
جهیدن |
جستن |
جهش کردن |
قلمرو ادبی:
گویی زلزله آمد و کوه شکست ß تشبیه
دست و پایم را گم کردن ß کنایه از اینکه هول کردن؛ دستپاچه شدن
از جا دررفتن ß کنایه از خشمگین شدن
آقای مدیر و آقای ناظم و آقای معلّم عربی کمیسیون کردند. بعد از چانه زدن بسیار تصمیم به اخراجم گرفتند. وقتی خواستند تصمیم را به من ابلاغ کنند، ماجرای نیمه کوری خود را برایشان گفتم. اوّل باور نکردند؛ امّا آن قدر گفته ام صادقانه بود که در سنگ هم اثر می کرد. وقتی مطمئن شدند که من نیمه کورم، از تقصیرم گذشتند و آقای معلّم عربی با همان لهجه گفت:
«بچّه، می خواستی زودتر بگی، جونت بالا بیاد، اوّل می گفتی. حالا فردا وقتی مدرسه تعطیل شد، بیا شاه چراغ دم دکون میز سلیمون عینک ساز.» فردا پس از یک عمر رنج و بدبختی و پس از خفّت دیروز، وقتی که مدرسه تعطیل شد، رفتم در صحن شاه چراغ، دم دکّان میرزا سلیمانِ عینک ساز. آقا معلّم عربی هم آمد؛ یکی یکی عینک ها را از میرزا سلیمان گرفت و به چشم من گذاشت و گفت: «نگاه کن به ساعت شاه چراغ، ببین عقربۀ کوچک را می بینی یا نه؟» بنده هم یکی یکی عینکها را امتحان کردم. بالاخره یک عینک به چشمم خورد و با آن، عقربۀ کوچک را دیدم.
پانزده قِران دادم و آن را از میرزا سلیمان خریدم و به چشمم گذاشتم و عینکی شدم.
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
کمیسیون کردن |
تشکیل جلسه دادن |
اخراج |
بیرون انداختن |
قدر |
اندازه |
بگی |
گویی |
دم |
نزدیک |
دکون |
دکّان |
خفّت |
خواری |
صحن |
محوطه |
قِران |
ریال |
||
ابلاغ |
رساندن نامه یا پیام به کسی |
||
شاه چراغ |
لقبی که مردم شیراز به احمدبن موسی (ع) داده اند |
||
کمیسیون |
واژۀ فرانسوی؛ هیئتی که وظیفۀ بررسی و مطالعه دربارۀ موضوعی را برعهده دارد؛ جلسه (مجازاً) |
قلمرو ادبی:
چانه زدن ß کنایه از سخن گفتن برای پایین آوردن بها
در سنگ هم اثر کردن ß کنایه از اینکه بسیار اثرگذار بود
جونت بالا بیاد ß کنایه از اینکه زودتر حرفت را بزن
به چشمم خورد ß کنایه از اینکه برای چشمم مناسب بود
مای درس ، برترین اپلیکیشن کمک درسی ایران
پوشش تمام محتواهای درسی پایه (2)- آزمون آنلاین تمامی دروس پایه (2)
- گام به گام تمامی دروس پایه (2)
- ویدئو های آموزشی تمامی دروس پایه (2)
- گنجینه ای از جزوات و نمونه سوالات تمامی دروس پایه (2)
- فلش کارت های آماده دروس پایه (2)
- گنجینه ای جامع از انشاء های آماده پایه (2)
- آموزش جامع آرایه های ادبی، دستور زبان، قواعد زبان انگلیسی و ... ویژه پایه (2)
متن «روان خوانی: دیدار» و آرایه های متن
روان خوانی
دیدار
- نویسنده: نادر ابراهیمی
- اثر: سه دیدار
طلبۀ جوان، در آن سرمای کشنده که در تهران هیچ پیشینه نداشت، برفِ بلند را می کوبید و پیش می رفت یا برفِ کوبیده را بیش می کوبید؛ قبای خویش به خود پیچان، تنها، تنها.
طُلّاب دیگر، چند چند با هم می رفتند و در این گروهی رفتن، گرمایی بود. تنگِ هم، گفت وگوکنان امّا طلبۀ جوانِ ما حاج آقا روح الله موسوی به خویش بود و بس.
حاج آقا روح الله از میدان مُخبرالدّوله که گذشت، بخشی از شاه آباد را طی کرد؛ به کوچۀ مسجد پیچید، به درِ خانۀ حاج آقا مدرّس رسید و ایستاد. در، گشوده نبود امّا کلون هم نبود. حاج آقا در را قدری فشار داد. در گشوده شد. طلبۀ جوان پا به درون آن حیاطِ محقّر گذاشت و به خود گفت: خوب است که نمی ترسد. خوب است که خانه اش محافظی ندارد و درِ خانه اش چفت و کلونی؛ امّا او را خواهند کشت. همین جا خواهند کشت. رضاخان او را خواهد کشت. انگلیسی ها او را خواهند کشت. چقدر آسان است که با یک تپانچه وارد این حیاط شوند، به جانب آن اتاق بروند و تیری به قلبِ مدرّس شلّیک کنند. قلب یا مغز؟
خدایا، چرا هنوز، بعد از بیست و دو سال، بیست و دو سال … ذهن من این مسئله را نگشوده است؟ به قلب پدر شلیک کردند یا به مغزش؟
چرا مادر می گفت: قرآنِ جیبی اش به اندازۀ یک سکّه سوراخ شده بود و چرا سیّدی می گفت: صورت که نداشت آقا! سر هم، نیمی…»
آقا روح الله باز گیر افتاده بود: کدام یک مهم تر از دیگری است؟ حاج آقا مدرّس با کدام یک از این دو بیشتر کار می کند؟ قلب یا مغز؟ کدام را ترجیح می دهد؟
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
به خویش بود |
به حال خود بود |
بس |
فقط |
چند چند |
گروهی، چند نفر |
تنگ |
چسبیده |
جانب |
سمت، طرف |
تپانچه |
سلاح گرم دستی |
گشوده |
باز شده |
محقّر |
کوچک، حقیر |
چفت |
بست، زرفین، قلاب پشت در |
||
کلون |
قفل چوبی که پشت در نصب می کنند و در را با آن می بندند |
||
قبا |
نوعی جامۀ جلو باز که دو طرف جلو آن با دکمه بسته می شود |
قلمرو ادبی:
در این گروهی رفتن، گرمایی بود ß استعاره از صمیمیت
«آقایانِ محترم! علما! روحانیّونِ حوزهها! با مغزهایتان با حکومت طرف شوید، با قلبهایتان با خدا. اینجا، حساب کنید، بسنجید، اندازه بگیرید، چُرتکه بیندازید؛ چرا که با چُرتکه اندازانِ بدنهاد روبه رو هستید؛ امّا آنجا با قلبهایتان، با خلوصتان، با طهارتتان، تسلیمِ تسلیم با خدا روبه رو شوید. اینجا، به هیچ قیمت نشکنید؛ آنجا شکسته و خمیر شده باشید. اینجا، همه اش، در پرده بمانید؛ آنجا، در محضر خدا، پرده ها را بردارید ... .»
آقا روح الله جوان، دلش نمی خواست مِنبر برود؛ امّا دلش می خواست حرفهایش را بزند. همیشه گرفتار انتخاب بود. «در ماه مبارکِ رمضان یا در محرّم و صفر، آیا برای تبلیغ بروم؟ بازگردم به خمین؟ از پلهّهای همان مِنبری که حاج آقا مصطفی بالا می رفت؛ بالا بروم؟ جوان، بالا بلند، موقّر، آرام، بروم بالای منبر و بگویم که رنج رعیّت بس است؟ حکومتِ خانهای قدّاره کش بس است؟ بگویم که درِ خانۀ حاج آقا مدرّس - که علیه دشمنانِ شما می جنگد- همیشۀ خدا باز است و رضاخان او را خواهد کشت؟»
طلبۀ جوان وارد اتاق آقای مدرّس شد؛ سلام کرد، قدری خمید و همان جا پای در نشست، که سوزِ برف بود و درزهای دهان گشودۀ در.
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
عُلما |
جمع عالِم |
حوزه |
دبستان دینی |
طرف شدن |
رویارو شدن |
بدنهاد |
بد ذات |
خلوص |
پاکی |
طهارت |
پاکی |
موقّر |
با وقار، متین |
رعیّت |
عامه مردم |
خان |
رئیس، امیر، بزرگ |
||
قدّاره |
جنگ افزاری شبیه شمشیر پهن و کوتاه |
||
چُرتکه |
واژۀ روسی؛ وسیله ای برای محاسبۀ جمع و تفریق شامل چند رشته سیم که در چهارچوبی قرار دارد. در دو رشته چهار مهره و در بقیه ده مهرۀ متحرّک که نمایندۀ یک تا ده است، جای دارد |
قلمرو ادبی:
قدّاره کش ß کنایه از کسی که با توسّل به زور، به مقاصد خود می رسد
چُرتکه انداختن ß کنایه از محاسبه کردن
روبه رو شدن ß کنایه از درگیر شدن
اینجا، به هیچ قیمت نشکنید ß «اینجا» منظور در دنیا؛ کنایه از اینکه در برابر زورگو بایستید
آنجا شکسته و خمیر شده باشید ß کنایه از اینکه در برابر خدا فروتن باشید
در پرده بمانید ß کنایه از زیرک و هوشمند بودن
در محضر خدا، پردهها را بردارید ß کنایه از اینکه در بارگاه خدا حجاب نفس را بردارید و در برابر خداوند زیرکی نکنید
دهان گشودۀ در ß استعاره پنهان
آقای مدرّس، طلبه را به اندازۀ سه بار دیدن می شناخت؛ امّا نه به اسم و رسم. برادرش حاج آقا مرتضیٰ پسندیده را که در مدرسۀ سپهسالار، گه گاه در محضرِ مدرّس تلَمّذ می کرد، بیش می شناخت؛ امّا هرگز حس نکرده بود که این دو روحانیِ جوان ممکن است برادرِ هم باشند. هیچ شباهتی به هم نداشتند. آدمی زاد می توانست به نگاهِ آن یکی تکیه کند - همان طور که به یک بالش پَر تکیه می کند - و می توانست نگاهِ این یکی را در چلّۀ کمان بنشاند و به سوی دشمن پرتاب کند و مطمئن باشد که دشمن را متلاشی خواهد کرد.
طلبه ای گفت: «جناب مدرّس، در کوچه و بازار می گویند که شما مشکلتان با رضاخان میرپنج در این است که سلطنت را می خواهید، نه جمهوری را و اعتقاد به بقای خاندانِ سلطنت دارید و نظام شاهنشاهی را موهبتی الهی می دانید؛ حال آنکه رضاخانِ میرپنج و سیّد ضیا و بسیاری دیگر می گویند که کارِ سلطنت، تمامِ تمام است و عصرِ جمهوری فرارسیده است ... .»
مدرّس ، مدّتها بود که با این ضربه ها آشنایی داشت و با دردِ این ضربه ها و به همین دلیل، همیشه پاسخ را در آستینش داشت.
– خیر آقا ... خیر ... بنده با سلطنت چه از آنِ قاجار باشد چه دیگری و دیگری ابداً ابداً موافق نیستم؛ یعنی، راستش، اصولاً نظامِ سلطانی را نظم مطلوبی برای اُمّت و ملّت نمی دانم.
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
طلبه |
دانشجوی دینی |
تلَمّذ |
شاگردی کردن، آموختن |
بیش |
بیشتر |
متلاشی |
فروپاشیده |
موهبت |
بخشش |
الهی |
ایزدی |
چله |
زه کمان که انتهای تیر در آن قرار دارد و با کشیدن و رها کردن آن، تیر پرتاب می شود |
||
میرپنج |
افسر ارشدی که فرماندهِ عدهای سرباز در حدود پنج هزار تن بود |
||
سیّد ضیا |
سیاستمدار ایرانی و نخستوزیر ایران در زمان احمدشاه قاجار، آخرین شاه دودمان قاجار بود. در کودتای ۱۲۹۹ خورشیدی همراه با رضاشاه شرکت داشت و رئیسالوزرای ایران شد و تا ۴ خرداد ۱۳۰۰ در این مقام بود |
قلمرو ادبی:
آدمی زاد می توانست به نگاهِ آن یکی تکیه کند ß کنایه از نگاه گرم داشتن و مورد اعتماد بودن
همان طور که به یک بالش پَر تکیه می کند ß تشبیه
نگاهِ این یکی را در چلّۀ کمان بنشاند ß استعاره پنهان از نگاه نافذ
اُمّت و ملّت ß شبه جناس
امروز، سلطانِ درماندۀ قاجار، در آستانۀ سقوط نهایی، تازه متوجّه شده است که خوب است سلطنت کند نه حکومت؛ خدمت کند نه خیانت؛ امّا این غولِ بی شاخ و دُم که معلوم نیست از کدام جهنّمی ظهور کرده و چطور او را یافته اند و چطور او را از دربانیِ سفارت آلمان به اینجا رسانده اند، تمامِ وجودش خودخواهی و زورپرستی و میل به استبداد و اطاعت از انگلیسی هاست ... شما، حرفی داری فرزندم؟
– از کجا دانستید که حرفی دارم، حاج آقا؟
– از نگاهتان. در نگاهتان اعتراضی هست.
– می گویم: «شما به تنومندیِ رضاخان اعتراض دارید یا به بیگانه پرستی اش»
– منظورت چیست فرزندم؟
– زمانی که ضمن بحث، می فرمایید «این غولِ بی شاخ و دُم» انسان به یادِ لاغریِ بیش از اندازۀ شما در برابرِ غول اندامیِ رضاخان می افتد و این طور تصوّر می کند که مشکلِ شما با رضاخان، مشکلِ شکل و شمایل و تنومندی اوست. نه اینکه او را آورده اند بی هیچ پیشینه در علم سیاست و دین و جاهل است و مستبد و به دلیل همین جهل هم او را نگه داشته اند، نه هیکل.
مدرّس سکوت کرد.
سکوت به درازا کشید.
آقا روح الله دانست که ضربه اش ساده؛ امّا سنگین بوده است.
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
سقوط |
فروافتادن |
استبداد |
خودکامگی |
شمایل |
چهره، رخسار |
مستبد |
خودکامه |
جهل |
نادانی |
هیکل |
پیکر، اندام |
آستانه |
قطعۀ زیرین چهارچوب در یا پنجره؛ در این درس، نقطۀ آغاز یک کار |
قلمرو ادبی:
آستانۀ سقوط ß اضافه استعاری
جهنّم ß استعاره از جای پلید و نامناسب
این غولِ بی شاخ و دُم ß استعاره از رضاخان
عذر می خواهم حاج آقا! قصد آزارتان را نداشتم؛ شما، وقتی در حضور جمع به مسامحه به تنومندیِ یک نظامیِ بدکار اشاره می کنید، به بخشی از موجودیّتِ آن نظامی اشاره می فرمایید که پدیدآمدنش در ید اختیار آن نظامی نبوده و ارادۀ الهی و تنومندی پدر و مادرِ روستایی احتمالاً در آن نقش داشته است. در این حال، شما را به بی عدالتی مُتّهم خواهند کرد و اعتبار کلامِ عظیمتان را در باب خطرِ خوف آورِ استبداد، درک نخواهند کرد و همه جا خواهند گفت که آقای مدرّس، مَردِ خوب و شوخ طبعی است که سخنانِ نمکین بسیار می گوید؛ امّا مسائلِ جدّیِ قابل تأمّل، چندان که باید، در چنته ندارد و دشمنانِ شما و ملت و دین بهانه خواهند یافت و با آن بهانه، نه فقط شما را بلکه ما را که شما پرچمدارمان هستید، خواهند کوبید و لِه خواهند کرد ... .
باز، سلطۀ خاموشی.
طلاّب سر به زیر افکنده بودند. صدایشان از دهان این طلبۀ بی پروای خوش بیان بیرون آمده بود، بی کم و کاست.
مدرّس تأثرّ را پس نشاند.
– ممنونِ محبّتتان هستم؛ حضرت حاج آقا مدرّس؛ امّا من این مجلس را چندان شایسته نمی دانم که جای روحانیّت باشد. آنچه را که شما می گویید، دیگران هم می توانند بگویند. آنچه که شما می توانید انجام بدهید که دیگران نمی توانند، دعوتِ جمیع مسلمانانِ ایران است به مبارزۀ تَن به تَن با قاجاریان و رضاخانیان و جملگیِ ظالمان و وابستگانِ به اجانب. اگر سرانجام، به کمک ملّت، حکومتی بر کار آوردید که عطر و بوی حکومتِ مولا علی را داشت، وظیفۀ خود را به عنوان یک روحانیِ مبارزِ تمام عیار انجام داده اید.
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
عذر |
پوزش |
ید |
دست |
خوف |
ترس |
چنته |
کیسه، توبره |
بی پروا |
بی باک |
تأثرّ |
اثرپذیری، اندوه |
جملگی |
همگی |
اجانب |
جمع اجنبی، بیگانگان |
سلطه |
چیرگی |
||
مسامحه |
آسان گرفتن، ساده انگاری |
||
تمام عیار |
کامل و بی نقصان، پاک، خالص |
||
عیار |
خالص، سنجه، مقابل غش و ناپاکی |
قلمرو ادبی:
سخنانِ نمکین ß حس آمیزی
چیزی در چنته نداشتن ß کنایه از بی سوادی و ناآگاهی
سلطۀ خاموشی ß استعاره پنهان
– طلبۀ جوان! آیا منظورتان این است که اصولاً، من، موجودِ هدف گم کرده ای هستم؟
– خیر، هدفِ شما برای کوتاه مدّت خوب است که بنده به عنوانِ یک طلبۀ کوچکِ جست و جوگر، به این هدف اعتقاد دارم امّا روش تان را برای رسیدن به این هدف، روشی درست نمی دانم. شما، با دقّت و قدرت، به نقاطِ ضربه پذیرِ رضاخان ضربه نمی زنید؛ بلکه ضربههایتان را غالبا، به سوی او و دیگران، بی هوا پرتاب می کنید. شما در سنگرِ مشروطیّت ایستاده اید؛ امّا یکی از رهبرانِ ما، سال ها پیش، از مشروعیّت سخن گفته است و در اسلام، شرع مُقدّمِ بر شرط است.
شما، به اعتقادِ این بندۀ ناچیز، این جنگ را خواهید باخت و رضاخان، به هر عنوان خواهد ماند و بساطِ قُلدْری اش را پهن خواهد کرد و ما را بار دیگر چنان که ماهِ قبل فرمودید از چاله به چاه خواهد انداخت؛ شاید به این دلیل که آقای مدرّس، تنهای تنها هستند و همراهانشان، اهل یک جنگِ قطعی نیستند و در عین حال، آقای مدرّس، گرچه به سنگرِ ظلم حمله می کند؛ امّا از سنگرِ عدل به سنگرِ ظلم نمی تازد. در این مشروطیّت، چیزی نیست که چیزی باشد ... .
– مانعی ندارد که اسم شریفتان را بپرسم؟
– بنده روح الله موسویِ خمینی هستم. از قم به تهران می آیم. البته به ندُرت.
– بله ... شما تا به حال، چندین جلسه محبّت کرده اید و به دیدنِ من آمده اید و همیشه همان جا پای در نشسته اید ... چرا تا به حال، در این مدّت، نظری ابراز نداشته بودید فرزندم؟ چرا تا به حال، این افکارِ جوان و زنده را بیان نکرده بودید؟
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
بی هوا |
بدون برنامه و حساب |
شرع |
راه و روش دین |
بندۀ ناچیز |
بنده حقیر و بی ارزش |
باختن |
شکست خوردن |
قُلدْری |
گردن کلفتی و زورگویی |
تاختن |
حمله کردن |
شرع |
راه و روش دین |
||
مشروعیّت |
منطبق بودن رویه های قانون گذاری و اجرایی حکومت با نظر مردم آن کشور |
||
در اسلام، شرع مُقدّمِ بر شرط است |
در دین اسلام شرع اسلام از شرط در قراردادها ارزشمندتر است |
– می بایست که به حدّاقلّ پختگی می رسیدند، آقا! کلامِ خام، بدتر از طعامِ خام است
طلبۀ جوان، بهنگام برخاستن را می دانست، چنان که بهنگام سخن گفتن را.
طلبه برخاست.
مدرّس برخاست.
جملگیِ حاضران برخاستند.
حاج آقا روح الله، شما اگر زحمتی نیست یا هست و قبولِ زحمت می کنید، بیشتر به دیدنِ ما بیایید. بیایید و با ما گفت و گو کنید. البتّه بنده بیشتر مایلم که در خلوت تشریف بیاورید تا دو به دو در باب مسائل مملکت و مشکلاتِ جاری حرف بزنیم و بعد، شما نظریّات و خواسته های مرا به گوش طلّاب جوانِ حوزه برسانید ... .
– سعی می کنم، آقا.
طلبۀ جوان، قدری به همه سو خمید و رفت تا باز برفهای نکوبیده را بکوبد.
شب به شدّت سرد بود، دلِ روح الله، به حدّت گرم - «که آتشی که نمیرد، همیشه در دلِ او بود.»
مدرّس به طلّابِ هنوز ایستاده گفت: می بینم که درجا می جنبید؛ امّا جرئت ترکِ مجلس مرا ندارید ... تشریف ببرید! تشریف ببرید! اگر می خواهید پیِ این طلبۀ جوان بروید و با او طرحِ دوستی بریزید، شتاب کنید که فرصت از دست خواهد رفت ... .
طُلاّب جوان، در عرضِ پیاده رو در کنار هم، همه سر بر جانبِ حاج آقا روح الله گردانده، می رفتند در سکوت و نگین کرده بودند او را.
چه کسی می بایست آغاز کند؟
– حاج آقا موسوی! ما همه مشتاقیم که با نظریّاتِ شما آشنا شویم ... ما مُشتاقِ دوستیِ با شما هستیم ... .
سنگ روی سنگ، برای ساختنِ ارکی به رفعتِ ایمان.
شهرِ سرد.
مهتابِ سرد.
یک تاریخ سرما.
و جوانی که با آتشِ درون، پیوسته در مخاطرۀ سوختن بود ... .
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
ابراز |
آشکار کردن |
بهنگام |
به وقت |
در باب |
در زمینه |
حدّت |
تیزی و تندی |
پی |
دنبال |
ارک |
قلعه، دژ |
رفعت |
اوج ، بلندی، والایی |
بساط |
گستردنی |
او را نگین کرده بودند |
گرداگرد او را گرفته بودند |
||
مخاطره |
خطر، خود را در خطر انداختن |
||
سنگ روی سنگ، برای ساختنِ ارکی به رفعتِ ایمان |
باید باورها و اعتقادات استوار داشته باشیم |
قلمرو ادبی:
شدّت و حدّت ß جناس
سنگرِ مشروطیّت ß اضافه تشبیهی
بساطِ قُلدْری ß تشبیه
از چاله به چاه خواهد انداختن ß کنایه از اینکه از بد گرفتا بدتر شدن
سنگرِ ظلم ß اضافه تشبیهی
پختگی ß کنایه از باتجربگی
کلامِ خام ß حس آمیزی
کلامِ خام، بدتر از طعامِ خام است ß تشبیه پنهان
تا باز برفهای نکوبیده را بکوبد ß کنایه از بازگشت
عبارت «که آتشی که نمیرد، همیشه در دلِ او بود» ß تضمین شعر حافظ
سنگ روی سنگ ß کنایه از اقدام برای سازندگی
رفعت ایمان ß اضافه استعاری
مهتابِ سرد ß حس آمیزی
یک تاریخ سرما ß کنایه از سرمای بسیار سوزان
آتشِ درون ß استعاره از عشق
سوختن ß کنایه از نابود شدن
جزوات جامع پایه (2)
جزوه جامع فارسی (2) فصل 1 نيكی
جزوه جامع فارسی (2) فصل 2 قاضی بُست
جزوه جامع فارسی (2) فصل 3 در امواج سند
جزوه جامع فارسی (2) فصل 4 درس آزاد (ادبیات بومی)
جزوه جامع فارسی (2) فصل 5 آغازگری تنها
جزوه جامع فارسی (2) فصل 6 پرورده ی عشق
جزوه جامع فارسی (2) فصل 7 باران محبّت
جزوه جامع فارسی (2) فصل 8 درکوی عاشقان
جزوه جامع فارسی (2) فصل 9 ذوق لطيف
جزوه جامع فارسی (2) فصل 10 بانگ جَرَس
جزوه جامع فارسی (2) فصل 11 یاران عاشق
جزوه جامع فارسی (2) فصل 12 کاوۀ دادخواه
جزوه جامع فارسی (2) فصل 13 درس آزاد (ادبيات بومی 2)
جزوه جامع فارسی (2) فصل 14 حملۀ حیدری
جزوه جامع فارسی (2) فصل 15 کبوتر طوق دار
جزوه جامع فارسی (2) فصل 16 قصّۀ عینکم
جزوه جامع فارسی (2) فصل 17 خاموشی دريا
جزوه جامع فارسی (2) فصل 18 خوان عدل
معنی واژگان درس «قصّۀ عینکم»
معنی واژگان درس «قصّۀ عینکم»:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
به قدری |
به اندازه ای |
حادثه |
رویداد |
فروغ |
پرتو، تابش، نور |
می درخشد |
پرتو می افکند |
گویی |
مثل اینکه |
کراوات |
گردن آویز |
متمدّن |
شهری |
تجدّد |
نوگرایی |
افراط |
تندروی |
متجدّدانه |
نوگرایانه، روشنفکرانه |
متلک |
سخن نیشدار |
عَلَم |
پرچم |
افسار |
عنان |
می مانید |
مانند هستید |
سو |
دید، توان بینایی |
بد و بیراه گفتن |
ناسزا گفتن |
گسیخته |
پاره شده |
شلخته |
بی بند و بار، نامرتب |
راه می افتد |
درست شدن |
بور |
سرخ |
حمل |
تعبیر |
مُهملی |
بی کارگی و تنبلی |
ولنگاری |
بی بند و باری |
دهاتی |
روستایی |
لات |
در اینجا جوانمرد |
کذا |
آن چنانی، چنان |
روضه |
سوگواری |
نقّال |
داستان گو |
رودربایستی |
شرم |
رُک و راست |
بدون رودربایستی |
تعزیه |
شبیه خوانی |
مرثیه |
سوگ سروده |
بادامی |
مانند بادام |
فرام |
فریم، قاب عینک |
قُلا |
کمین |
سر چیزی رفتن |
سراغ چیزی رفتن |
مسخره |
ریشخند |
شرارت |
بدنهادی |
موصوف |
وصف شده |
مضحک |
خنده آور، مسخره آمیز |
طالع |
طلوع کننده |
مخلوط |
آمیخته |
سرخوش |
خوشدل |
نکته گو |
شوخ |
شوخ |
لطیفه گو |
چشم مسلّح |
چشم دارنده عینک |
سابقۀ |
پیشینه |
سوءِظنّ |
بدگمانی |
خاصّه |
به ویژه |
جنجال |
آشوب، داد و فریاد |
یُغور |
درشت و بدقواره |
تاب دادن |
پیچاندن |
جور |
هماهنگ |
قوز |
گوژ |
چشم دوختن |
خیره شدن |
مهیب |
سهمگین، ترس آور |
هِر و هِر |
پیاپی؛ نام آوا |
قهقهه |
خنده بلند و پیاپی |
توهّم |
پنداشتن |
راه انداخته ام |
درست کرده ام |
مات و مبهوت |
سرگشته و حیران |
خیره خیره |
برّ و برّ |
پریدن |
جهیدن |
جستن |
جهش کردن |
کمیسیون کردن |
تشکیل جلسه دادن |
اخراج |
بیرون انداختن |
قدر |
اندازه |
بگی |
گویی |
دم |
نزدیک |
دکون |
دکّان |
خفّت |
خواری |
صحن |
محوطه |
قِران |
ریال |
خان |
رئیس، امیر، بزرگ |
به خویش بود |
به حال خود بود |
بس |
فقط |
چند چند |
گروهی، چند نفر |
تنگ |
چسبیده |
جانب |
سمت، طرف |
تپانچه |
سلاح گرم دستی |
گشوده |
باز شده |
محقّر |
کوچک، حقیر |
عُلما |
جمع عالِم |
حوزه |
دبستان دینی |
طرف شدن |
رویارو شدن |
بدنهاد |
بد ذات |
خلوص |
پاکی |
طهارت |
پاکی |
موقّر |
با وقار، متین |
رعیّت |
عامه مردم |
طلبه |
دانشجوی دینی |
تلَمّذ |
شاگردی کردن، آموختن |
بیش |
بیشتر |
متلاشی |
فروپاشیده |
موهبت |
بخشش |
الهی |
ایزدی |
سقوط |
فروافتادن |
استبداد |
خودکامگی |
شمایل |
چهره، رخسار |
مستبد |
خودکامه |
جهل |
نادانی |
هیکل |
پیکر، اندام |
عذر |
پوزش |
ید |
دست |
خوف |
ترس |
چنته |
کیسه، توبره |
بی پروا |
بی باک |
تأثرّ |
اثرپذیری، اندوه |
جملگی |
همگی |
اجانب |
جمع اجنبی، بیگانگان |
سلطه |
چیرگی |
شرع |
راه و روش دین |
بی هوا |
بدون برنامه و حساب |
شرع |
راه و روش دین |
بندۀ ناچیز |
بنده حقیر و بی ارزش |
باختن |
شکست خوردن |
قُلدْری |
گردن کلفتی و زورگویی |
تاختن |
حمله کردن |
ابراز |
آشکار کردن |
بهنگام |
به وقت |
در باب |
در زمینه |
حدّت |
تیزی و تندی |
پی |
دنبال |
ارک |
قلعه، دژ |
رفعت |
اوج ، بلندی، والایی |
بساط |
گستردنی |
او را نگین کرده بودند |
گرداگرد او را گرفته بودند |
||
مغتنم |
با ارزش، غنیمت شمرده |
||
مسامحه |
آسان گرفتن، ساده انگاری |
||
شماتت |
سرکوفت، سرزنش، ملامت |
||
نی قلیان |
نی ای که از آن قلیان سازند |
||
ابلاغ |
رساندن نامه یا پیام به کسی |
||
مخاطره |
خطر، خود را در خطر انداختن |
||
چفت |
بست، زرفین، قلاب پشت در |
||
فرنگی مآبی |
به شیوۀ فرنگی ها و اروپایی ها |
||
تمام عیار |
کامل و بی نقصان، پاک، خالص |
||
قُلا کردن |
کمین کردن، در پی فرصت بودن |
||
تعلیمی |
عصای سبکی که به دست گیرند |
||
هست و نیست |
اصطلاح عامیانه است؛ بی برو برگرد |
||
عیار |
خالص، سنجه، مقابل غش و ناپاکی |
||
شوربا |
آش ساده که با برنج و سبزی می پزند |
||
قدّاره |
جنگ افزاری شبیه شمشیر پهن و کوتاه |
||
نخ قند |
نوعی نخ که از الیاف کَنَف ساخته می شود |
||
هپل و هپو |
لاقید و لا ابالی، هرج و مرج، دست و پا چلفتی |
||
بقچه |
پارچه بزرگی که در آن جامه و انواع قماش پیچند |
||
فرنگی مآب |
کسی که به آداب اروپاییان رفتار می کند، متجدّد |
||
نوحه |
آنچه در مراسم سوگواری و عزاداری خوانده می شود |
||
شاه چراغ |
لقبی که مردم شیراز به احمدبن موسی (ع) داده اند |
||
قوّال |
در اینجا مقصود بازیگر نمایش های دوره گردی است |
||
زاد المعاد و کتاب جودی |
کتاب دعا از علامه مجلسی و عبدالجواد جودی دورهٔ قاجار |
||
کلون |
قفل چوبی که پشت در نصب می کنند و در را با آن می بندند |
||
قبا |
نوعی جامۀ جلو باز که دو طرف جلو آن با دکمه بسته می شود |
||
هردم بیل |
هردن بیر (اصطلاح عامیانه و ترکی است)؛ بی نظم و بی ترتیب |
||
میرپنج |
افسر ارشدی که فرماندهِ عدهای سرباز در حدود پنج هزار تن بود |
||
آستانه |
قطعۀ زیرین چهارچوب در یا پنجره؛ در این درس، نقطۀ آغاز یک کار |
||
مشروعیّت |
منطبق بودن رویه های قانون گذاری و اجرایی حکومت با نظر مردم آن کشور |
دانش زبانی: وابسته پسین
دانش زبانی
وابسته پسین
وابسته پسین:
پیش از این در مبحث گروه اسمی، با انواع وابسته های پیشین آشنا شدیم. اینک به انواع وابسته های پسین توجه کنید:
1) مضاف الیه ß روزِ میلاد
2) صفت شمارشی ترتیبی نوع دوم (با پسوند «ــُـم») ß روزِ پنجم
3) صفت بیانی ß روزِ خوب، منظرۀ دیدنی
مای درس ، برترین اپلیکیشن کمک درسی ایران
پوشش تمام محتواهای درسی پایه (2)- آزمون آنلاین تمامی دروس پایه (2)
- گام به گام تمامی دروس پایه (2)
- ویدئو های آموزشی تمامی دروس پایه (2)
- گنجینه ای از جزوات و نمونه سوالات تمامی دروس پایه (2)
- فلش کارت های آماده دروس پایه (2)
- گنجینه ای جامع از انشاء های آماده پایه (2)
- آموزش جامع آرایه های ادبی، دستور زبان، قواعد زبان انگلیسی و ... ویژه پایه (2)