درسنامه کامل فارسی (3) فصل 16 کباب غاز
تعداد بازدید : 3.76Mخلاصه نکات فارسی (3) فصل 16 کباب غاز - درسنامه شب امتحان فارسی (3) فصل 16 کباب غاز - جزوه شب امتحان فارسی (3) نوبت اول فصل 16 کباب غاز
متن درس «کباب غاز» و معنی درس
درس شانزدهم
کباب غاز
- نویسنده: محمّدعلی جمال زاده
- اثر: کباب غاز
شب عید نوروز بود و موقع ترفیع رتبه. در اداره با همقطارها قرار و مدار گذاشته بودیم که هرکس، اول ترفیع رتبه یافت، به عنوان ولیمه کباب غاز صحیحی بدهد، دوستان نوش جان نموده، به عمر و عزتش دعا کنند.
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
ترفیع |
بالا بردن |
رتبه |
مقام، جاه |
صحیح |
درست، کامل |
||
ولیمه |
طعامی که در مهمانی و عروسی می دهند |
||
همقطارها |
همردیفان، دو یا چند نفر که با هم به یک شغل مشغول باشند |
کباب غاز ß ترکیب اضافی
نموده ß فعل در وجه وصفی
نوروز ß مرکب
عید نوروز ß ترکیب اضافی
ترفیع ß مصدر باب تفعیل
کباب غاز صحیحی: گروه اسمی:
- کباب ß هسته
- غاز ß مضاف الیه
- صحیح ß وابستۀ پسین، صفت بیانی
کنند ß ماضی التزامی
عمر ß متمم
عزتش ß ترکیب اضافی
مرکب اتباعی:
به ترکیب هایی که در آن ها واژه دوم اغلب بی معنی است و برای تأکید واژه نخست می آید «مرکب اتباعی» یا «اتباع» می گویند؛ مانند: قرار و مدار.
قلمرو ادبی:
نوش جان نمودن ß کنایه از خوردن
پیام:
ترفیع گرفتن و ولیمه دادن به مناسبت ترفیع
زد و ترفیع رتبه به اسم من درآمد. فوراً مسئلۀ میهمانی و قرار با رفقا را با عیالم که به تازگی با هم عروسی کرده بودیم در میان گذاشتم. گفت: «تو شیرینی عروسی هم به دوستانت ندادهای و باید در این موقع درست جلوشان درآیی، ولی چیزی که هست چون ظرف و کارد و چنگال برای دوازده نفر بیشتر نداریم یا باید باز یک دست دیگر خرید و یا باید عدّۀ میهمان بیشتر از یازده نفر نباشد که با خودت بشود دوازده نفر.»
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
زد |
اتفاق افتاد |
رفقا |
جمعِ رفیق |
ترفیع |
ارتقا یافتن، رتبه گرفتن |
فورا:قید
مسئلۀ میهمانی ß ترکیب اضافی
یک دست دیگر ß ترکیب وصفی:
- یک ß صفت شمارشی
- دست ß هسته
- دیگر ß وابسته، صفت مبهم
این موقع ß متمم قیدی
دوازده نفر ß ترکیب وصفی
قلمرو ادبی:
در میان گذاشتن ß کنایه از مطرح کردن
جلوی کسی درآمدن ß کنایه از توانایی خود را به دیگری نشان دادن، خوب پذیرایی کردن
ظرف، کارد و چنگال ß تناسب
پیام:
ترفیع گرفتن و قرار و مدار میهمانی گذاشتن
گفتم: «خودت بهتر می دانی که در این شب عیدی، مالیّه از چه قرار است و بودجه ابداً اجازۀ خریدن خرت و پرت تازه را نمی دهد و دوستان هم از بیست و سه چهار نفر کمتر نمی شوند.» گفت: «تنها همان رتبه های بالا را وعده بگیر و ما بقی را نقداً خط بکش و بگذار سماق بمکند.» گفتم: «ای بابا، خدا را خوش نمی آید، این بدبخت ها سال آزگار یک بار برایشان چنین پایی می افتد و شکم ها را مدتی صابون زده اند که کباب غاز بخورند و ساعت شماری می کنند. چطور است از منزل یکی از دوستان و آشنایان یک دست دیگر ظرف و لوازم عاریه بگیریم؟»
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
مالیه |
مربوط به مال، دارایی |
بودجه |
نهاد |
جمله |
تنها |
مابقی |
آنچه باقی مانده |
نقداً |
اکنون، فعلاً |
مالیّه |
وضع مالی |
لوازم |
وسایل، جمع لازم، بایسته ها |
||
سماق |
دانه ای ترش مزه و قهوهای رنگ |
||
آزگار |
زمانی دراز، به طور مدام، تمام و کامل |
||
خرت و پرت |
مجموعه ای از اشیا، وسایل و خرده ریزهای کم ارزش |
||
عاریه |
آنچه از کسی برای رفع حاجت بگیرند و پس از رفع نیاز آن را پس دهند، امانتی و موقت بودن |
بهتر ß قید، وندی، صفت برتر
خرت و پرت ß مرکب اتباعی
بیست و سه چهار نفر ß عدد مبهم، متمم
کمتر ß صفت برتر، مسند
همان ... بمکند ß مفعول فعل «گفت»
واو ß پیوند
نقداً ß قید
ای بابا ß شبه جمله
«را» در «خدا را خوش نمی آید»:زائد
سال آزگار ß ترکیب وصفی، قید
یک بار ß قید
که ß حرف پیوند
قلمرو ادبی:
بودجه اجازه نمی دهد ß استعاره پنهان، جانبخشی
رتبه بالا ß مجاز از کسی که دارای رتبه بالاست
وعده گرفتن ß کنایه از دعوت کردن
خط کشیدن ß کنایه از دعوت را پس گرفتن، حذف کردن
سماق مکیدن ß کنایه از انتظار کشیدن بیهوده
پای افتادن ß کنایه از اتفاق افتادن، پیش آمدن موقعیت
شکم را صابون زدن ß کنایه از وعدۀ به خود دادن، دل خوش کردن
ساعت شماری کردن ß کنایه از انتظار کشیدن برای فرارسیدن ساعت یا زمانی خاص، لحظه شماری کردن
پیام:
در تنگنای مالی ماندن و حذف برخی از مهمانان
با اوقات تلخ گفت: «این خیال را از سرت بیرون کن که محال است در میهمانی اول بعد از عروسی بگذارم از کسی چیز عاریه وارد این خانه بشود؛ مگر نمی دانی که شکوم ندارد و بچۀ اول می میرد؟» گفتم: «پس چارهای نیست جز اینکه دو روز مهمانی بدهیم. یک روز یک دسته بیایند و بخورند و فردای آن روز دستهای دیگر.» عیالم با این ترتیب موافقت کرد و بنا شد روز دوم عید نوروز دستۀ اوّل و روز سوم دستۀ دوم بیایند.
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
که محال است |
زیرا ناممکن است |
محال |
ناممکن، ناشدنی |
گذاشتن |
اجازه دادن |
عیال |
همسر |
نیست |
وجود ندارد |
||
شکوم |
شگون، میمنت، خجستگی، چیزی را به فال نیک گرفتن |
||
عاریه |
آنچه از کسی برای رفع حاجت بگیرند و پس از رفع نیاز آن را پس دهند |
این خیال ß ترکیب وصفی، مفعول
مگر ß قید پرسشی
نیست ß غیر اسنادی
جز ß قید انحصار
دستهای دیگر ... ß حذف فعل به قرینۀ لفظی (بیایند و بخورند)
قلمرو ادبی:
مگر نمی دانی ... می میرد؟ ß پرسش انکاری
اوقات تلخ ß حس آمیزی
اوقات کسی تلخ بودن ß کنایه از خشمگین، آزرده و افسرده بودن
سر ß مجاز از ذهن
خیال را از سر بیرون کردن ß کنایه از فراموش کردن
پیام:
بدشگونی عاریه گرفتن
اینک روز دوم عید است و تدارک پذیرایی از هر جهت دیده شده است. علاوه بر غاز معهود، آش جو اعلا و کباب برّۀ ممتاز و دو رنگ پلو و چند جور خورش با تمام مخلّفات رو به راه شده است. در تخت خواب گرم و نرم تازهای لم داده بودم و مشغول خواندن بودم که عیالم وارد شد و گفت: «جوان دیلاقی مصطفی نام، آمده، می گوید پسر عموی تنی توست و برای عید مبارکی شرف یاب شده است.» مصطفی پسر عموی دختردایی خالۀ مادرم بود. جوانی به سن بیست و پنج یا بیست و شش؛ لات و لوت و آسمان جُل و بی دست و پا و پخمه و تا بخواهی بدریخت و بدقواره.
الحمدللّه که سالی یک مرتبه بیشتر از زیارت جمالش مسرور و مشعوف نمی شدم.
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
اینک |
اکنون، ایناهاش |
تدارک |
آماده کردن |
ممتاز |
پسندیده، دارای امتیاز |
رنگ |
نوع |
خورش |
خورشت |
عیال |
همسر، زن و فرزند |
بی نظیر |
بی مانند |
کیفور |
سرخوش |
لات و لوت |
بی کاره و فقیر |
دیلاقی |
آدم قد دراز |
جُل |
پوشش به معنای مطلق |
پخمه |
ابله، کودن |
بدریخت |
زشت، بدقیافه |
مسرور |
شاد |
مشعوف |
خوشحال |
||
بره |
بچۀ گوسفند تا ششماهگی |
||
معهود |
عهد شده، شناخته شده، معمول |
||
اعلا |
برتر، ممتاز، نفیس، برگزیده از هر چیز |
||
بدقواره |
آنکه یا آنچه ظاهری زشت و نامتناسب دارد، بدترکیب |
||
شرفیاب شدن |
آمدن به نزد شخص محترم و عالیقدر، به حضور شخص ارجمندی رسیدن |
||
مخلّفات |
چیزی که به یک مادۀ خوردنی اضافه می شود یا به عنوان چاشنی در کنار آن قرار می گیرد |
اینک ß نهاد
«رنگ» در عبارت «دو رنگ پلو» ß ممیز
قلمرو ادبی:
رو به راه شدن ß کنایه از مهیا و آماده شدن
آسمان جُل ß کنایه از فقیر، بی چیز، بی خانمان
جناس ß گرم و نرم، کنایه از راحت
بی دست و پا ß کنایه از ناتوان و بی عرضه
پیام:
تدارک پذیرایی
ورود جوانی به نام مصطفی
به زنم گفتم: «تو را به خدا بگو فلانی هنوز از خواب بیدار نشده و شرّ این غول بی شاخ و دُم را از سر ما بکن.» گفت: «به من دخلی ندارد! ماشاءالله هفت قرآن به میان پسرعموی خودت است. هر گلی هست به سر خودت بزن.» دیدم چارهای نیست و خدا را هم خوش نمی آید این بیچاره که لابد از راه دور و دراز با شکم گرسنه و پای برهنه به امید چند ریال عیدی آمده، ناامید کنم. پیش خودم گفتم: «چنین روز مبارکی صلۀ ارحام نکنی، کی خواهی کرد؟»
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
شر |
بدی |
به من دخلی ندارد |
به من مربوط نیست |
ارحام |
جمع رَحِم، بستگان |
||
غول بی شاخ و دُم |
غول بدقواره و بدریخت |
||
لابد |
احتمالاً، به احتمال زیاد |
||
صلۀ ارحام |
به دیدار خویشاوندان رفتن و از آنان احوال پرسی کردن، خویشاوندپرسی |
تو رو به خدا ß حذف فعلِ «سوگند می دهم» به قرینه معنوی
ماشاءلله ß شبه جمله
چارهای نیست ß فعل غیر اسنادی
لابد:قید
قلمرو ادبی:
چنین روز ... خواهی کرد؟ ß پرسش انکاری
پیام:
غول بی شاخ و دُم ß استعاره از مصطفی
سر ß مجاز از وجود
شر کسی را کندن ß کنایه از رها شدن، خلاص شدن
هفت قرآن به میان ß کنایه از اینکه قرآن با خوانشهای هفتگانه اش سپری برای جلوگیری از رسیدن گرفتاری ها به ما پدید آورد
گل به سر زدن ß کنایه از هر کاری کردی برای خودت کردی، سود و زیانش به خودت باز می گردد
لهذا صدایش کردم، سرش را خم کرده وارد شد. دیدم ماشاءالله، چشم بد دور آقا واترقیده؛ قدش درازتر و تک و پوزش کریه تر شده است. گردنش مثل گردن همان غاز مادرمردهای که در همان ساعت در دیگ مشغول کباب شدن بود؛ از توصیف لباسش بهتر است بگذرم؛ ولی همین قدر می دانم که سر زانوهای شلوارش که از بس شسته بودند به قدر یک وجب خورد رفته بود. چنان باد کرده بود که راستی راستی تصور کردم دو رأس هندوانه از جایی کش رفته و در آنجا مخفی کرده است. مشغول تماشا و ورانداز این مخلوق کمیاب و شیء عُجاب بودم که عیالم هراسان وارد شده گفت: «خاک به سرم، مرد حسابی، اگر این غاز را برای مهمانهای امروز بیاوریم، برای مهمانهای فردا از کجا غاز خواهی آورد؟ تو که یک غاز بیشتر نیاوردهای و به همۀ دوستانت هم وعدۀ کباب غاز دادهای!» دیدم حرف حسابی است و بدغفلتی شده؛ گفتم: «آیا نمی شود نصف غاز را امروز و نصف دیگرش را فردا سر میز آورد؟»
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
لهذا |
برای همین، ازین رو |
ماشاءالله |
آنچه خدا خواست |
کریه |
زشت، ناپسند |
قدر |
اندازه |
کش رفتن |
دزدیدن، ربودن |
مخفی |
پنهان |
مخلوق |
آفریده |
هراسان |
ترسان |
مرد حسابی |
مرد کامل |
حرف حسابی |
سخن درست |
بدغفلتی |
فراموشی بدی |
||
واترقیدن |
تنزّل کردن، پس روی کردن |
||
خورد رفتن |
ساییده شدن و از بین رفتن |
||
ورانداز |
سنجش یا ارزیابی چیزی از راه نگاه کردن |
||
شیءٌ عجاب |
معمولاً برای اشاره به امری شگفت به کار می رود |
||
تک و پوز |
دک و پوز، به طنز ظاهر شخص به ویژه سر و صورت |
چشم بد دور ß جمله دعایی، حذف فعل «باشد» به قرینه معنوی
خاک بر سر ß حذف فعل «شد» به قرینه معنوی
فلانی ß ضمیر مبهم
قلمرو ادبی:
گردنش مثل گردن ... ß تشبیه:
- گردنش ß مشبه
- غاز ß مشبه به
مادرمرده ß کنایه از بیچاره
شیءٌ عجاب ß تلمیح، اشاره به آیه «إنّ هذا لَشیءٌ عُجابٌ»
خاک بر سر شدن ß کنایه از بدبخت شدن یا دچار مشکل شدن
پیام:
سرگردانی میزبان به علت کمبود غاز برای دو روز مهمانی
گفت: «مگر می خواهی آبروی خودت را بریزی؟ هرگز دیده نشده که نصف غاز سر سفره بیاورند. تمام حسن کباب غاز به این است که دست نخورده و سر به مُهر روی میز بیاید.» حقا که حرف منطقی بود و هیچ برو برگرد نداشت. در دم ملتفت وخامت امر گردیده و پس از مدتی اندیشه و استشاره، چارۀ منحصر به فرد را در این دیدم که هر طور شده یک غاز دیگر دست و پا کنیم. به خود گفتم: «مصطفی گرچه زیاد کودن است؛ ولی پیدا کردن یک غاز در شهر بزرگی مثل تهران، کشف آمریکا و شکستن گردن رستم که نیست؛ لابد این قدرها از دستش ساخته است.»
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
حسن |
خوبی |
حقاً |
حقیقتاً |
ملتفت |
متوجه |
منحصر به فرد |
خاص، بی همتا |
کودن |
احمق، پخمه |
حرف |
مجاز از سخن |
در دم |
فوراً |
قدر |
اندازه |
لابد |
احتمالاً، به احتمال زیاد |
||
وخامت |
بد فرجامی، خطرناک بودن |
||
استشاره |
رای زنی، مشورت، نظرخواهی |
مگر ß واژه پرسش، قید پرسشی
دیده نشده ß حذف فعل کمکی «است»
در دم ß قید
«امر» در عبارت «ملتفت وخامت امر»:وابستۀ وابسته، مضافالیه مضاف الیه
ولی ß حرف ربط همپایه ساز
لابد ß قید
قلمرو ادبی:
دست نخورده ß کنایه از کامل، سالم، درسته
سر به مهر ß کنایه از دست نخورده و کامل
بی برو برگرد ß کنایه از بدون شک و تردید، تضاد
دم: ß مجاز از لحظه
دست و پا کردن ß کنایه از آماده و مهیا کردن
کشف آمریکا و شکستن گردن رستم ß کنایه از کار دشوار و سخت
کار از دست کسی ساخته بودن ß کنایه از عهده کاری برآمدن
«دست» در عبارت «لابد اینقدر از دستش ساخته است» ß مجاز از توان و نیرو
پیام:
مشورت برای حل مشکل کمبود غاز
به او خطاب کرده گفتم: «مصطفی جان! لابد ملتفت شدهای مطلب از چه قرار است؛ می خواهم امروز نشان بدهی که چند مرده حلاجی و از زیر سنگ هم شده یک عدد غاز خوب و تازه به هر قیمتی شده، برای ما پیدا کنی.» مصطفی به عادت معهود، ابتدا مبلغی سرخ و سیاه شد و بالاخره صدایش بریده بریده از نی پیچ حلقوم بیرون آمد و معلوم شد می فرمایند: «در این روز عید، قید غاز را باید به کلی زد و از این خیال باید منصرف شد؛ چون که در تمام شهر یک دکان باز نیست.»
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
ملتفت |
متوجه |
مبلغی |
مقداری |
بریده بریده |
منقطع |
نی پیچ |
نی و شلنگ قلیان |
حلقوم |
حلق و گلو |
منصرف شدن |
چشم پوشی کردن |
مبلغی ß صفت مبهم
نی پیچ ß واژه مرکب
قلمرو ادبی:
چند مرده حلاج بودن ß کنایه از «چقدر توانایی داشتن»
زیر سنگ پیدا کردن ß کنایه از نهایت تلاش خود را کردن برای کاری سخت و غیر ممکن
نی پیچ حلقوم ß اضافۀ تشبیهی
قید چیزی را زدن ß کنایه از منصرف شدن، صرف نظر کردن
سرخ و سیاه شدن ß کنایه از خجالت کشیدن
پیام:
مکلّف کردن مصطفی برای یافتن غاز در شب عید
با این حال استیصال پرسیدم: «پس چه خاکی به سرم بریزم؟!» با همان صدا، آب دهن را فرو برده، گفت: «والله چه عرض کنم! مختارید: ولی خوب بود میهمانی را پس می خواندید.» گفتم: «خدا عقلت بدهد؛ یک ساعت دیگر مهمان ها وارد می شوند؛ چه طور پس بخوانم؟» گفت: «خودتان را بزنید به ناخوشی و بگویید طبیب قدغن کرده؛ از تخت خواب پایین نیایید.» گفتم: «همین امروز صبح به چند نفرشان تلفن کرده ام، چطور بگویم ناخوشم؟» گفت: «بگویید غاز خریده بودم، سگ برد.» گفتم: «تو رفقای مرا نمی شناسی. بچه قنداقی که نیستند که هر چه بگویم آن ها هم مثل بچه آدم باور کنند. خواهند گفت می خواستی یک غاز دیگر بخری.» گفت: «بسپارید اصلاً بگویند آقا منزل تشریف ندارند و به زیارت حضرت معصومه رفته اند.»
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
استیصال |
ناچاری، درماندگی |
عرض کردن |
گفتن |
مختارید |
اختیار دارید |
پس خواندن |
لغو کردن، پس زدن |
ناخوشی |
بیماری |
قدغن |
ممنوع |
رفقا |
جمعِ رفیق |
||
والله |
سوگند به خدا می خوردم |
||
قنداق |
پارچه ای که کودک شیرخوار را در آن می بندند |
||
خود را به ناخوشی بزنید |
وانمود کردن |
والله ß حذف فعل به قرینه معنوی، شبه جمله
ناخوشی ß متمم، وندی
چطور ß قید پرسشی
همین امروز صبح ß قید
ناخوش ß مسند
«م» در«ناخوشم» ß فعل اسنادی «هستم»
قلمرو ادبی:
چه خاکی بر سرم بریزم ß کنایه از چه چارهای بیندیشم
خدا عقلت بدهد ß جمله به ظاهر دعایی کنایه از اینکه عقل نداری!
پیام:
درماندگی میزبان و پیشنهاد پس خواندن مهمانی و عذر و بهانه تراشی
دیدم زیاد پرت و پلا می گوید؛ گفتم: «مصطفی، می دانی چیست؟ عیدی تو را حاضر کرده ام. این اسکناس را می گیری و زود می روی؛ که می خواهم هر چه زودتر از قول من و خانم به زن عموجانم سلام برسانی و بگویی ان شاء الله این سال نو به شما مبارک باشد و هزار سال به این سالها برسید.» ولی معلوم بود که فکر و خیال مصطفی جای دیگر است. بدون آنکه اصلا به حرفهای من گوش داده باشد، دنبالۀ افکار خود را گرفته، گفت: «اگر ممکن باشد شیوهای سوار کرد که امروز مهمان ها دست به غاز نزنند، می شود همین غاز را فردا از نو گرم کرده دوباره سر سفره آورد.»
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
پرت و پلا |
بیهوده، بی معنی |
باشد |
وجود داشته باشد |
سر |
روی |
پرت و پلا ß مرکب اتباعی
بدون ß حرف اضافه
گوش داده باشد ß ماضی التزامی
دنبالۀ افکار خود ß مفعول؛ دو ترکیب اضافی:
- دنباله ß مضاف
- افکار ß مضاف الیه
- خود ß مضاف الیه
گرفته ß فعل در وجه وصفی
اگر ß حرف ربط
قلمرو ادبی:
دیدم پرت و پلا می گوید ß حس آمیزی
دنبالۀ افکار خود را گرفت ß کنایه از دوباره به فکر کردن ادامه داد
شیوه ای سوار کردن ß کنایه از چاره اندیشی کردن، ترتیب دادن
فکر جای دیگر است ß کنایه از اینکه حواسش اینجا نیست
دست به غاز نزدن ß کنایه از نخوردن
پیام:
شیوۀ پیشنهادی مصطفی برای نخوردن غاز
حل مشکل کمبود غاز
دیدم این حرف که در بادی امر زیاد بی پا و بی معنی به نظر می آمد کم کم وقتی درست آن را در زوایا و خفایای خاطر و مخیّله نشخوار کردم معلوم شد آن قدرها هم نامعقول نیست و نباید زیاد سرسری گرفت. هرچه بیشتر در این باب دقیق شدم یک نوع امیدواری در خود حس نمودم و ستاره ضعیفی در شبستان تیره و تار درونم درخشیدن گرفت. رفته رفته سر دماغ آمدم و خندان و شادمان رو به مصطفی نموده، گفتم: «اولین بار است که از تو یک کلمه حرف حسابی می شنوم؛ ولی به نظرم این گره فقط به دست خودت گشوده خواهد شد. باید خودت مهارت به خرج بدهی که احدی از مهمانان در صدد دست زدن به این غاز برنیاید.»
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
بادی |
آغاز |
بی پا |
بی پایه |
خفایا |
جمعِ خُفیه، پنهان |
زوایا |
جمعِ زاویه |
زوایا و خفایای |
گوشه های پنهان |
مخیله |
پندار و خیال |
نشخوار کردن |
بازخوردن |
سرسری |
با بی توجهی |
رفته رفته |
کم کم |
صدد |
قصد |
در صدد بر آمدن |
قصد چیزی را کردن |
||
شبستان |
بخش سرپوشیده مسجد |
||
نامعقول |
آنچه از روی عقل نیست، برخلاف خرد |
قلمرو ادبی:
حرف ß مجاز از سخن
آن را در زوایا و خفایای خاطر و مخیله نشخوار کردم ß کنایه از اینکه حرف دیگران را تکرار کردم، استعاره پنهان
شبستان درونم ß اضافه تشبیهی
ستاره ß استعاره از امید
سر دماغ آمدن ß کنایه از حالت خوشی و شادی پیدا کردن
گره ß استعاره از مشکل
گره گشودن ß کنایه از حل کردن مشکل
مهارت به خرج دادن ß کنایه از چاره اندیشی کردن، ماهرانه انجام دهی
دست زدن ß کنایه از خوردن، اقدام کردن
پیام:
پذیرفتن پیشنهاد مصطفی به عنوان حرف حساب و راه حل
سپردن این امر به شخص مصطفی
مصطفی هم جانی گرفت و گرچه هنوز درست دستگیرش نشده بود که مقصود من چیست و مهار شتر را به کدام جانب می خواهم بکشم، آثار شادی در وجناتش نمودار گردید. بر تعارف و خوش زبانی افزوده گفتم: «چرا نمی آیی بنشینی؟ نزدیکتر بیا. روی این صندلی مخملی پهلوی خودم بنشین. بگو ببینم حال و احوالت چه طور است؟ چه کار می کنی؟ می خواهی برایت شغل و زن مناسبی پیدا کنم؟ چرا گز نمی خوری؟ از این باقلبا (باقلوا) نوش جان کن که سوغات یزد است ...»
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
گرچه |
مخفف اگرچه |
وجنات |
جمع وجنه، چهره |
نمودار |
آشکار |
خوش زبانی |
خوش سخنی |
گرچه ß حرف پیوند وابسته ساز
هنوز ß قید
افزوده ß فعل در وجه وصفی
چطور ß مسند
قلمرو ادبی:
جان گرفتن ß کنایه از سر حال آمدن
چیزی دستگیر کسی شدن ß کنایه از متوجه شدن
مهار شتر را به کدام جانب می خواهم بکشم ß کنایه از اینکه قصدم چیست
«زبان» در عبارت «خوش زبانی» ß مجاز از سخن
نوش جان کردن ß کنایه از خوردن
پیام:
روحیه گرفتن مصطفی از تعاریف میزبان
خوشزبانی میزبان برای مصطفی
مصطفی قدّ دراز و کج و معوجش را روی صندلی مخمل جا داد و خواست جویده جویده از این بروز محبت و دلبستگی غیرمترقبۀ هرگز ندیده و نشنیده سپاسگزاری کند ولی مهلتش نداده گفتم: «استغفرالله، این حرف ها چیست؟ تو برادر کوچک من هستی. اصلا امروز هم نمی گذارم از اینجا بروی. امروز باید ناهار را با ما صرف کنی. همین الان هم به خانم می سپارم یک دست از لباس های شیک خودم را هم بدهد بپوشی و نو نوار که شدی، باید سر میز پهلوی خودم بنشینی. چیزی که هست، ملتفت باش وقتی بعد از مقدمات، آش جو و کباب بره و برنج و خورش، غاز را روی میز آوردند، می گویی ای بابا، دستم به دامنتان، دیگر شکم ما جا ندارد. این قدر خورده ایم که نزدیک است بترکیم. کاه از خودمان نیست، کاهدان که از خودمان است.
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
معوج |
کج |
غیرمترقبه |
ناگهانی، غیرمنتظره |
مهلت |
فرصت |
می سپارم |
سفارش می کنم |
هست |
وجود دارد |
ملتفت |
آگاه، متوجه |
مقدمات |
جمعِ مقدمه |
کاهدان |
انبار کاه |
نوار |
هر چیز که به شکل رشته باریک درآمده |
||
نو نوار شدن |
نو شدن، در اصل «نوار نو» می باشد |
دراز ß صفت
کج ß صفت
معوج ß صفت
هرگز ß قید
سپاسگزاری ß مفعول
استعفر الله ß شبه جمله
قلمرو ادبی:
جویده جویده ß کنایه از گنگ، نامفهوم و منقطع
این حرفها چیست؟ ß پرسش انکاری
نو نوارشدن ß کنایه از آراسته و زیبا شدن
دست به دامن شدن ß کنایه از متوسل شدن، از کسی یاری خواستن
از خوردن ترکیدن ß کنایه از زیاد خوردن
کاه ß استعاره از غذا
کاهدان ß استعاره از شکم
است و نیست ß تضاد
کاه از خودمان نیست کاهدان از خودمان است ß تمثیل، کنایه از اینکه باید به فکر سلامتی خود باشیم
پیام:
محبت ناگهانی میزبان به مصطفی
نقشه کشیدن برای دست نخورده ماندن غاز در روز نخست مهمانی با هنرنمایی مصطفی
از طرف خود و این آقایان استدعای عاجزانه دارم بفرمایید همینطور این دوری را برگردانند به اندرون و اگر خیلی اصرار دارید، ممکن است باز یکی از ایام همین بهار، خدمت رسیده از نو دلی از عزا درآوریم؛ ولی خدا شاهد است اگر امروز بیشتر از این به ما بخورانید، همین جا بستری شده وبال جانت می گردیم؛ مگر آنکه مرگ ما را خواسته باشید. آن وقت من هر چه اصرار و تعارف می کنم تو بیشتر امتناع می ورزی و به هر شیوهای هست مهمانان دیگر را هم با خودت همراه می کنی».
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
اندرون |
داخل، دستور تاریخی |
اصرار |
پافشاری |
باز |
دوباره |
از نو |
دوباره |
شاهد |
گواه |
ایام |
روزها، جمعِ یوم |
مگر |
جز |
||
استدعای عاجزانه |
درخواست همراه با عجز |
||
وبال |
دشواری، سختی، دردسر |
||
دُوْری |
بشقاب گرد بزرگ معمولا با لبه کوتاه |
||
امتناع |
خودداری، سر باز زدن از انجام دادن کاری یا قبول کردن سخنی |
دُوْری ß مفعول
اندرون ß دستور تاریخی (مربوط به دستور زبان گذشته)
باز:قید
قلمرو ادبی:
دل از عزا درآوردن ß کنایه از اینکه «پس از مدتی محرومیت کاملا کام روا شدن و سیر خوردن»
وبال جان شدن ß کنایه از باعث مشکل و رنج شدن
پیام:
محبت ناگهانی میزبان به مصطفی
نقشه کشیدن برای دست نخورده ماندن غاز در روز نخست مهمانی با هنرنمایی مصطفی
مصطفی که با دهان باز و گردن دراز حرفهای مرا گوش می داد، پوزخند نمکینی زد و گفت: «خوب دستگیرم شد. خاطر جمع باشید که از عهده برخواهم آمد.» چندین بار درسش را تکرار کردم تا از بر شد بعد برای تبدیل لباس و آراستن سر و وضع او را به اتاق دیگر فرستادم.
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
پوزخند |
لبخند مغرورانه |
از بر شدن |
حفظ شدن |
سر و وضع |
جامه و قیافه |
خوب:قید
قلمرو ادبی:
پوزخند نمکینی ß حس آمیزی
دستگیر شدن ß کنایه از متوجه شدن
خاطر جمع بودن ß کنایه از مطمئن بودن
برعهده گرفتن ß کنایه از پذیرفتن مسئولیت
گردن و دهان ß تناسب
پیام:
مسئولیت پذیرفتن مصطفی برای مهمانی
دو ساعت بعد مهمان ها بدون تخلّف، تمام و کمال دور میز حلقه زده در صرف صیغه «بَلّعتُ» اهتمام تامی داشتند که ناگهان مصطفی با لباس تازه و جوراب و کراوات ابریشمی ممتاز و پوتین جیر براق، خرامان مانند طاووس مست وارد شد؛ خیلی تعجب کردم که با آن قد دراز چه حقهای به کار برده که لباس من اینطور قالب بدنش درآمده است. گویی جامهای بود که درزی ازل به قامت زیبای جناب ایشان دوخته است.
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
حلقه زدن |
گرداگرد چیزی را گرفتن |
اهتمام تام |
توجه کامل |
کراوات |
گردن آویز |
خرامان |
با ناز راه رفتن |
حقّه |
نیرنگ |
درزی |
دوزنده، خیّاط |
ازل |
زمان بی ابتدا |
||
تخلف |
عمل یا فرایند خلاف کردن |
بدون ß حرف اضافه
خرامان ß وندی، قید
لباس ß متمم
جوراب ß متمم
کراوات ß متمم
پوتین ß متمم
قلمرو ادبی:
در صرف صیغه «بَلّعتُ» اهتمام تامی داشتند ß کنایه از اینکه خوب می خوردند
لباس، جوراب، کراوات و پوتین ß مراعات نظیر
خرامان مانند طاووس مست ß تشبیه:
- طاووس ß مشبه به
- وجه شبه ß خرامان راه رفتن
قالب تن درآمدن ß کنایه از اندازه بودن
درزی ß استعاره از گیتی
پیام:
ورود همۀ مهمانان و وارد شدن مصطفی با سر و وضعی که توصیف شد
آقا مصطفی خان با کمال متانت، تعارفات معمولی را برگزار کرده و با وقار و خون سردی هر چه تمام تر، بر سر میز قرار گرفت. او را به عنوان یکی از جوان های فاضل و لایق پایتخت به رفقا معرفی کردم و چون دیدم به خوبی از عهدۀ وظایف مقررۀ خود برمی آید، قلباً خیلی مسرور شدم و در باب آن مسألۀ معهود، خاطرم داشت به کلی آسوده می شد.
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
تعارف |
خوش آمدگویی |
وقار |
شکوه و متانت |
هر چه تمام تر |
وقار و خونسردی |
لایق |
شایسته |
رفقا |
جمعِ رفیق |
وظایف |
جمعِ وظیفه |
مقرره |
معین شده |
مسرور |
شاد |
در باب |
در زمینه |
آسوده |
راحت |
فاضل |
با فضیلت و برتر در دانش |
||
متانت |
پایداری، استواری، سنگینی |
||
معهود |
عهد شده، شناخته شده، معمول |
هر چه تمام تر ß صفت برای «وقار و خونسردی»
قلباً ß قید
قلمرو ادبی:
خونسردی ß کنایه از با بردباری و شکیبایی و آرامش داشتن
آسوده شدن خاطر ß کنایه از اطمینان و آرامش یافتن
از عهده برآمدن ß کنایه از توانایی انجام کاری داشتن
پیام:
معرفی کردن مصطفی به عنوان یکی از جوانان فاضل و ادب دوست
آسودگی میزبان از عهدۀ کار برآمدن مصطفی
محتاج به تذکار نیست که ایشان در خوراک هم سر سوزنی قصور را جایز نمی شمردند. حالا دیگر چانه اش هم گرم شده و در خوش زبانی و حرّافی و شوخی و بذله و لطیفه، نوک جمع را چیده و متکلّم وحده و مجلس آرای بلامعارض شده است.
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
تذکار |
یادآوری |
قصور |
کوتاهی |
حرّافی |
پرسخنی، پرحرفی |
بذله |
شوخی، لطیفه |
بلامعارض |
بی رقیب |
||
لطیفه |
گفتار نغز، مطلب نیکو، نکتهای باریک |
||
متکلم وحده |
آن که در جمعی تنها کسی باشد که سخن می گوید |
||
مجلس آرای |
آنکه با حضور خود سبب رونق مجلس و شادی یا سرگرمی حاضران آن می شود، بزم آرا |
قلمرو ادبی:
سر سوزن ß مجاز یا کنایه از مقدار اندک
چانه اش گرم شده بود ß کنایه از پرحرفی کردن
نوک جمع را چیدن ß کنایه از اینکه روی کسی را کم کردن و به سکوت یا عدم دخالت وادشتن
پیام:
پرحرفی و لطیفه گویی مصطفی و تحت الشعاع قرار دادن میهمانی
این آدم بی چشم و رو که از امام زاده داود و حضرت عبدالعظیم قدم آن طرف تر نگذاشته بود، از سرگذشت های خود در شیکاگو و منچستر و پاریس و شهرهای دیگر از اروپا و آمریکا چیزها حکایت می کرد که چیزی نمانده بود خود من هم بر منکرش لعنت بفرستم. همه گوش شده بودند و ایشان زبان. عجب در این است که فرورفتن لقمه های پی درپی ابداً جلوی صدایش را نمی گرفت. گویی حنجره اش دو تنبوشه داشت؛ یکی برای بلعیدن لقمه و دیگری برای بیرون دادن حرف های قلنبه.
به مناسبت صحبت از سیزدۀ عید بنا کرد به خواندن قصیده ای که می گفت همین دیروز ساخته. فریاد و فغان مرحبا و آفرین به آسمان بلند شد. دو نفر از آقایان که خیلی ادعای فضل و کمالشان می شد، مقداری از ابیات را دو بار و سه بار مکرر خواستند. یکی از حضار که کبّادۀ شعر و ادب می کشید، چنان محظوظ گردیده که جلو رفته جبهۀ شاعر را بوسیده گفت: «ای والله، حقیقتاً استادی» و از تخلص او پرسید.
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
منکر |
انکار کننده |
قلنبه |
درشت و گزافه |
بنا کرد |
آغاز کرد |
فغان |
فریاد |
مرحبا |
احسنت، آفرین |
مکرر |
تکرار شده، به دفعات |
حضّار |
جمع شکسته حاضر |
محظوظ |
بهره مند |
جبهه |
پیشانی |
ای والله |
آفرین |
تخلص |
نام هنری |
||
کبّاده |
از ابزارهای ورزشی زورخانه |
||
تنبوشه |
لوله سفالین یا سیمانی کوتاه که در زیر خاک یا میان دیوار می گذارند تا آب از آن عبور کند |
رفته ß فعل وصفی
ای والله ß شبه جمله
قلمرو ادبی:
بی چشم و رو ß کنایه از بی شرم و بی حیا
قدم گذاشتن ß کنایه از رفتن
گوش شدن ß تشبیه؛ کنایه از به دقت شنیدن
زبان شدن ß تشبیه؛ کنایه از به دقت سخن گفتن
به آسمان بلند شدن ß اغراق و کنایه از صدای بلند
کباده چیزی را کشیدن ß کنایه از ادعای چیزی داشتن، خواستار چیزی بودن
پیام:
شعر خواندن و ادعای شاعری مصطفی
تحت تأثیر شخصیت دروغین و ساختگی مصطفی قرار گرفتن حضّار
مصطفی به رسم تحقیر، چین به صورت انداخته گفت: «من تخلّص را از زواید و از جملۀ رسوم و عاداتی می دانم که باید متروک گردد؛ ولی به اصرار مرحوم ادیب پیشاوری که خیلی به من لطف داشتند و در اواخر عمر با بنده مألوف بودند و کاسه و کوزه یکی شده بودیم، کلمۀ «استاد» را بر حسب پیشنهاد ایشان اختیار کردم؛ اما خوش ندارم زیاد استعمال کنم.» همۀ حضّار یک صدا تصدیق کردند که تخلّصی بس به جاست و واقعاً سزاوار حضرت ایشان است.
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
تحقیر |
خوار شمردن |
زواید |
جمعِ زاید |
رسوم |
رسم ها، آیین ها |
متروک |
ترک شده |
اصرار |
پافشاری |
مرحوم |
آمرزیده |
ادیب |
سخن دان |
مألوف |
دمخور، همدم |
استعمال کنم |
استفاده کنم |
تصدیق |
تأیید |
به جا |
مناسب، شایسته |
سزاوار |
شایسته |
ادیب پیشاوری ß از سخنوران روزگار مشروطه
بس ß قید
به جا ß مسند
قلمرو ادبی:
چین به صورت انداختن ß کنایه از اخم کردن و ناراحتی
صورت ß مجاز از پیشانی
کاسه و کوزه یکی شدن ß کنایه از یکدله و خودمانی شدن
یک صدا شدن ß کنایه از متحد شدن
پیام:
شعر خواندن و ادعای شاعری مصطفی
تحت تأثیر شخصیت دروغین و ساختگی مصطفی قرار گرفتن حضّار
در آن اثنا صدای زنگ تلفن از سرسرای عمارت بلند شد. آقای استادی رو به نوکر نموده فرمودند: «همقطار! احتمال می دهم وزیر داخله باشد و مرا بخواهد. بگویید فلانی حالا سر میز است و بعد خودش تلفن خواهد کرد.» ولی معلوم شد نمرۀ غلطی بوده است.
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
اثنا |
میان |
عمارت |
ساختمان |
نمره |
شماره |
||
هم قطار |
هر یک از دو یا چند نفری که از نظر درجه، رتبه و یا موقعیت اجتماعی در یک ردیف هستند |
||
سرسرا |
محوطه ای سقف دار در داخل خانه ها که در ورودی ساختمان به آن باز می شود و از آنجا به اتاق ها یا قسمت های دیگر می روند؛ راهرو |
نموده ß فعل وصفی
هم قطار ß منادا
فلانی ... خواهد کرد ß جملۀ تأویل به مفعول برای بگویید
فلانی ß ضمیر مبهم، نهاد
قلمرو ادبی:
فلانی حالا سر میز است ß کنایه از این که مشغول کاری است
نمره ß مجاز از شماره تلفن
زنگ، نمره و تلفن ß تناسب (مراعات نظیر)
پیام:
زنگ خوردن تلفن و تظاهر مصطفی به اینکه شخص مهمی است و با بزرگان در ارتباط است
اگر چشمم احیاناً تو چشمش می افتاد، با همان زبان بی زبانی نگاه، حقّش را کف دستش می گذاشتم. ولی شستش خبردار شده بود و چشمش مثل مرغ سربریده مدام روی میز از این بشقاب به آن بشقاب می دوید و به کاینات اعتنا نداشت ...
حالا آش جو و کباب برّه و پلو و چلو و مخلّفات دیگر صرف شده است و موقع مناسبی است که کباب غاز را بیاورند. دلم می تپد. خادم را دیدم قاب بر روی دست وارد شد و یک رأس غاز فربه و برشته که در وسط میز گذاشت و ناپدید شد.
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
کاینات |
موجودات |
صرف شدن |
خورده شدن |
خادم |
خدمتکار |
قاب |
بشقاب بزرگ لب تخت |
فربه |
چاق |
||
برشته |
بریان شده، تف داده شده |
||
مخلّفات |
جمع مخلّفه، خوردنی هایی که به عنوان چاشنی به غذای اصلی اضافه شده یا همراه آن خورده می شود |
خادم ß مفعول
«رأس» در عبارت «یک رأس غاز» ß ممیز
قلمرو ادبی:
چشم به چشم افتادن ß کنایه از رو در رو شدن
زبان بی زبانی نگاه ß اضافه تشبیهی؛ متناقض نما
حقش را کف دستش می گذاشتم ß کنایه از اینکه پاسخ مناسبی در واکنش گفتههایش به او می دادم
شستش خبردار شده بود ß کنایه از اینکه آگاه شده بود
مثل مرغ سربریده ß تشبیه
چشمش ... می دوید ß کنایه از اینکه به همه چیز دقیق نگاه می کرد
پلو و چلو ß جناس
دل تپیدن ß کنایه از بی قراری و اضطراب داشتن
پیام:
لحظه وارد شدن خادم به همراه انواع غذا
شش دانگ حواسم پیش مصطفی است که نکند بوی غاز چنان مستش کند که دامنش از دست برود، ولی خیر، الحمدللّه هنوز عقلش به جا و سرش تو حساب است. به محض اینکه چشمش به غاز افتاد رو به مهمان ها نموده گفت: «آقایان تصدیق بفرمایید که میزبان عزیز ما این یک دم را دیگر خوش نخواند. آیا حالا هم وقت آوردن غاز است؟ من که شخصاً تا خرخره خورده ام و اگر سرم را از تنم جدا کنید، یک لقمه دیگر هم نمی توانم بخورم. ما که خیال نداریم از اینجا یک راست به مریض خانۀ دولتی برویم. معده انسان که گاوخونی زنده رود نیست که هر چه تویش بریزی پر نشود.» آنگاه نوکر را صدا زده گفت: «بیا همقطار، آقایان خواهش دارند این غاز را برداری و بی برو برگرد یکسر ببری به اندرون.»
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
شش دانگ |
به طور کامل، تمام |
الحمدلله |
ستایش ویژه خداست |
تو (توی حساب) |
واژه عامیانه؛ درون |
تصدیق |
تأیید |
دم |
نفس |
خرخره |
گلو، حلقوم |
یک راست |
مستقیماً |
مریض خانه |
بیمارستان |
همقطار |
همکار، هم پیشه |
یک سر |
مستقیم، فوری |
دانگ |
یک ششم چیزی بهویژه اموال غیرمنقول مانند ملک و زمین |
||
اندرون |
خانه و حیاطی که عقب حیاط بیرونی ساخته شده و مخصوص زن و فرزند و سایر افراد خانوادۀ صاحب خانه بود؛ اندرونی |
دامنش از دست برود ß جهش ضمیر (دامن از دستش)
الحمدلله ß شبه جمله
به جا ß مسند
یک راست ß قید
صدا زده ß فعل وصفی
هم قطار ß منادا
یک سر ß قید
قلمرو ادبی:
شش دانگ حواس پیش کسی بودن ß کنایه از حواس کامل داشتن
دامن از دست رفتن ß کنایه از از خود بی خود شدن
سر کسی توی حساب بودن ß کنایه از متوجه جزئیات امری بودن و آن را خوب شناختن
تا خرخره خوردن ß از کنایه از زیاد خوردن، کامل خوردن
عقل کسی به جا بودن ß کنایه از عاقل بودن
سر از تن جدا کردن ß کنایه از کشتن یا مجبور کردن
معده انسان که گاوخونی زنده رود نیست ß تشبیه
بی برو برگرد ß کنایه از بدون تردید و شک، حتماً
پیام:
آوردن غاز روی سفره و ترفند مصطفی برای برگرداندن غاز
مهمان ها سخت در محظور گیر کرده و تکلیف خود را نمی دانند. از یک طرف بوی کباب تازه به دماغشان رسیده است و ابداً بی میل نیستند ولو به عنوان مقایسه باشد لقمهای از آن چشیده طعم و مزه غاز را با برّه بسنجند؛ ولی در مقابل تظاهرات شخص شخیصی چون آقای استاد، دودل مانده بودند و گرچه چشم هایشان به غاز دوخته شده بود، خواهی نخواهی جز تصدیق حرف های مصطفی و بله و البته گفتن چارهای نداشتند. دیدم توطئۀ ما دارد می ماسد. دلم می خواست می توانستم صدآفرین به مصطفی گفته، از آن تاریخ به بعد زیر بغلش را بگیرم و کار مناسبی برایش دست و پا کنم، ولی محض حفظ ظاهر، کارد پهن و درازی شبیه به ساطور قصابی به دست گرفته بودم و مدام به غاز حمله آورده و چنان وانمود می کردم که می خواهم این حیوان بی یار و یاور را از هم بدرم و ضمناً یکریز تعارف و اصرار می کردم که محض خاطر من هم شده فقط یک لقمه میل بفرمایید که لااقل زحمت آشپز از میان نرود و دماغش نسوزد.
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
ولو |
اگرچه |
تظاهرات |
جمع تظاهر، نمایش ها |
شخیص |
بزرگ و ارجمند |
تصدیق |
تأیید |
محض |
به خاطر |
وانمود کردن |
تظاهر کردن |
یکریز |
پی درپی |
شده |
شده است |
خواهی نخواهی |
چه بخواهند چه نخواهند |
||
ماسیدن |
منجمد شدن، سفت شدن |
||
محظور |
مانع و مجازا گرفتاری و مشکل |
||
ساطور |
کارد بزرگ و آهنی و پهن دسته دار |
یکریز ß قید
شده ß حذف فعل «است» به قرینۀ معنوی
یک لقمه ß ترکیب وصفی
لااقل ß قید
قلمرو ادبی:
دودل ماندن ß کنایه از مردد ماندن
چشم دوختن ß کنایه از خیره شدن
توطئه ... ماسیدن ß کنایه از به انجام رسیدن، به ثمر رسیدن
دل ß مجاز
زیر بغل کسی را گرفتن ß کنایه از کمک کردن
یک لقمه ß مجاز از مقدار کم
کارد، ساطور و قصابی ß مراعات نظیر
دماغش نسوزد ß کنایه از شکست نخورد و ناکام نشود
پیام:
وانمود به نخوردن غاز
خوشبختانه قصاب زبان غاز را با کله اش بریده بود و الّا چه چیزها که با آن زبان به من بی حیای دورو نمی گفت. خلاصه آنکه از من همه اصرار بود و از مصطفی انکار و عاقبت کار به آنجایی کشید که مهمان ها هم با او هم صدا شدند و دسته جمعی خواستار بردن غاز گردیدند.
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
و الّا |
وگرنه |
اصرار |
پافشاری |
از مصطفی انکار ß حذف فعل «بود» به قرینۀ لفظی
عاقبت ß قید
قلمرو ادبی:
دورو ß کنایه از منافق
هم صدا شدن ß کنایه از همراه شدن و هم نظر شدن
کار داشت به دلخواه انجام می یافت که ناگهان از دهنم در رفت که آخر آقایان، حیف نیست که از چنین غازی گذشت که شکمش را از آلوی برغان پر کرده اند؛ هنوز این کلام از دهن خرد شدۀ ما بیرون نجسته بود که مصطفی مثل اینکه غفلتاً فنرش در رفته باشد، بی اختیار دست دراز کرد و یک کتف غاز را کنده به نیش کشید و گفت: «حالا که می فرمایید با آلوی برغان پر شده، روا نیست بیش از این روی میزبان محترم را زمین انداخت و محض خاطر ایشان هم شده یک لقمه مختصر می چشیم.»
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
در رفت |
خارج شد |
از چنین غازی گذشت |
صرف نظر کردن |
کتف |
شانه |
روا |
جایز |
محض |
برای، به خاطر |
||
برغان |
منطقهای در ساوجبلاغ نزدیک کرج |
||
نیش |
دندان نیش، دندان نوک تیزی که در هریک از دو سوی آرواره ها میان دندان های پیش و آسیا قرار دارد |
داشت انجام می یافت ß ماضی مستمر
به دلخواه ß قید
ناگهان ß قید
روا ß مسند
قلمرو ادبی:
از دهنم دررفت ß کنایه از خارج شدن ناگهانی
مثل فنر دررفتن ß تشبیه
به نیش کشیدن ß کنایه از خوردن
روی کسی را زمین انداختن ß کنایه از درخواست کسی را نپذیرفتن
پیام:
اوج داستان زمانی است که مهمانان متوجه می شوند شکم غاز با آلوی برغان پر شده و تمایل برای خوردن غاز
دیگران که منتظر چنین حرفی بودند، فرصت نداده مانند قحطی زدگان به جان غاز افتادند و در یک چشم به هم زدن گوشت و استخوان غاز مادرمرده مانند گوشت و استخوان شتر قربانی در کمرکش دوازده حلقوم و کتل و گرده یک دوجین شکم و روده مراحل مضغ و بلع و هضم و تحلیل را پیموده یعنی به زبان خودمانی رندان چنان کلکش را کندند که گویی هرگز غازی قدم به عالم وجود ننهاده بود!
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
کمرکش |
دامنه کوه و تپه |
کتل |
تپه |
گرده |
میان دو شانه |
دوجین |
دوازده |
مراحل |
جمع مرحله |
مضغ |
جویدن |
بلع |
بلعیدن |
هضم |
گواریدن |
تحلیل |
حل شدن |
رند |
نیرنگ باز |
کلک |
آتشدانی از فلز یا سفال |
گویی ß قید شک و تردید
قلمرو ادبی:
مانند قحطی زدگان ß تشبیه
به جان چیزی افتادن ß کنایه از سخت مشغول شدن به آن
یک چشم به هم زدن ß کنایه از لحظه
مادرمرده ß کنایه از بی چاره
کلک چیزی را کندن ß کنایه از نابود کردن چیزی یا کسی
قدم به جایی نهادن ß کنایه از وارد شدن
می گویند انسان حیوانی است گوشتخوار؛ ولی این مخلوقات عجیب گویا استخوان خور خلق شده بودند. واقعاً مثل این بود که هر کدام یک معده یدکی هم همراه آورده باشند. هیچ باورکردنی نبود که سر همین میز آقایان دو ساعت تمام کارد و چنگال به دست با یک خروار گوشت و پوست و بقولات و حبوبات در کشمکش و تلاش بودند و ته بشقاب ها را هم لیسیده اند، هر دوازده تن تمام و کمال و راست و حسابی از سر نو مشغول خوردن شدند و به چشم خودم دیدم که غاز گلگونم لخت لخت و قطعةً بعدَ اُخری طعمه این جماعت کرکس صفت شده و کأنْ لَم یَکنْ شیئاً مَذکورا در گورستان شکم آقایان ناپدید گردید.
مرا می گویی از تماشای این منظرۀ هولناک آب به دهانم خشک شده و به جز تحویل دادن خنده های زورکی خوش آمدگویی های ساختگی کاری از دستم ساخته نبود.
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
مخلوق |
مخلوق |
خروار |
300 کیلو |
گلگون |
سرخ رنگ |
قطعهً بَعدَ اُخری |
یکی پس از دیگری |
هولناک |
ترسناک |
ساختگی |
تصنعی |
بقولات |
بنشن، باقلا و نخود و ... |
||
زورکی |
به زحمت، به سختی، تصنعی، الکی |
||
کأنْ لَم یَکنْ شیئاً مَذکورا |
آیا بر انسان روزگارانی نگذشت که چیز قابل ذکری نبود؟ |
قلمرو ادبی:
آب به دهان خشک شدن ß کنایه از ترسیدن یا تعجب کردن
کاری از دست ساخته نبودن ß کنایه از ناتوانی در کاری
دست ß مجاز از وجود و توان
کأنْ لَم یَکنْ شیئاً مَذکورا:تضمین
پیام:
خوردن غاز توسط میهمانان
تعجب میزبان و شکست نقشه اش
در همان بحبوحۀ بخور بخور که منظره فنا و زوالی آن غاز خدا بیامرز، مرا به یاد بی ثباتی فلک بوقلمون و شقاوت مردم دون و مکر و فریب جهان پتیاره و وقاحت این مصطفای بدقواره انداخته بود، باز صدای تلفن بلند شد. بیرون جستم و فوراً برگشته رو به آقای استادی نموده گفتم: «آقای مصطفی خان، وزیر داخله پای تلفن است و اصرار دارد با خود شما صحبت بدارد.»
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
بحبوحه |
میان، وسط |
فنا |
نابودی |
زوال |
نابودی |
فلک |
آسمان، چرخ |
شقاوت |
سخت دلی |
دون |
پست، فرومایه |
مکر |
فریب |
پتیاره |
بدکار |
وقاحت |
بی شرمی |
آقا ß شاخص، وابستۀ پیشین
خان ß شاخص، وابستۀ پیشین
قلمرو ادبی:
پای تلفن است ß کنایه از اینکه پشت خط است
واج آرایی حرف «ب»
پیام:
ترفند میزبان برای خارج کردن مصطفی از اتاق میهمانی
یارو حساب کار خود را کرده، بدون آنکه سرسوزنی خود را از تک و تا بیندازد، دل به دریا زده و به دنبال من از اتاق بیرون آمد. به مجرد اینکه از اتاق بیرون آمدیم، در را بستم و صدای کشیدۀ آب نکشیده ای، طنین انداز گردید و پنج انگشت دعاگو به معیّت مچ و کف و ما یَتعلّقُ به بر روی صورت گل انداختۀ آقای استادی نقش بست. گفتم: «خانه خراب، تا حلقوم بلعیده بودی، باز تا چشمت به غاز افتاد، دین و ایمان را باختی و به منی که چون تویی را صندوقچۀ سرِّ خود قرار داده بودم، خیانت ورزیدی؟ دِ بگیر که این ناز شستت باشد.» و باز کشیده دیگری نثارش کردم.
قلمرو فکری:
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
به مجرد اینکه |
به محض اینکه |
کشیده |
سیلی |
آب نکشیده |
آبدار |
طنین |
بانگ، صدا، پژواک |
طنین انداز گردید |
صدا پیچید |
معیّت |
همراهی |
باختن |
از دست دادن |
دِ |
مخفف دیگر |
طنین انداز گردید |
صدایش پیچید |
نثار کردن |
افشاندن، پراکندن |
نقش بست |
نقاشی شد، شکل گرفت |
||
ما یَتعلّقُ به |
آنچه به آن وابسته است |
||
یارو |
تعبیری عامیانه برای کوچک شمردن کسی |
||
تک و تا |
تک به معنی دویدن به پای خود و تا مخفف تاز است به معنی دوانیدن اسب |
||
ناز شست |
پاداش؛ پیش کشی که نزدیکان پادشاه هنگامی که پادشاه شکاری را می زند به او می دهند، آفرین، احسنت |
سر سوزنی ß قید
به مجرد اینکه ß حرف ربط
قلمرو ادبی:
حساب کار خود را کردن ß کنایه از آگاه شدن و پند گرفتن یا تکلیف خود را دانستن
سر سوزن ß کنایه از مقدار کم
خود را از تک و تا نینداختن ß کنایه از به ضعف خود اقرار نکردن یا خونسرد بودن، خود را نباختن
دل به دریا زدن ß کنایه از نترسیدن، شجاع شدن
کشیده ß سیلی
کشیده و نکشیده ß جناس
آب نکشیده ß کنایه از محکم
گل انداخته ß کنایه از سرخ شده
تا حلقوم بلعیدن ß کنایه از بیش از حد خوردن
خانه خراب ß کنایه از بدبخت
چشم ß مجاز از نگاه
کسی را صندوقچه اسرار کردن ß تشبیه پنهان
پیام:
سرزنش شدن مصطفی توسط میزبان و تنبیه شدن او
با همان صدای بریده بریده و زبان گرفته و ادا و اطوارهای معمولی خودش که در تمام مدت ناهار اثری از آن هویدا نبود، نفس زنان و هق هق کنان گفت: «پسرعموجان، من چه گناهی دارم؟ مگر یادتان رفته که وقتی با هم قرار و مدار گذاشتیم، شما فقط صحبت از غاز کردید، کی گفته بودید که توی شکمش آلوی برغان گذاشته اند؟ تصدیق بفرمایید که اگر تقصیری هست با شماست نه با من.»
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
صدای بریده بریده |
صدای منقطع |
هویدا |
روشن، آشکار |
تصدیق |
تأیید |
تقصیر |
کوتاهی |
اطوار |
رفتار یا سخنی ناخوشایند و ناهنجار |
صدای بریده بریده ß ترکیب وصفی، متمم
قرار و مدار ß مرکب اتباعی
«هست» در عبارت «تقصیری هست» ß وجود دارد، فعل غیراسنادی
با شماست ß حذف «تقصیر» به قرینه لفظی
نه با من (با من نیست) ß حذف به قرینۀ لفظی
قلمرو ادبی:
من چه گناهی دارم؟ ß پرسش انکاری
کی گفته بودید ß پرسش انکاری
صدای بریده بریده و زبان گرفته ß کنایه از با ترس و لکنت سخن گفتن
پیام:
ناراحتی مصطفی و اعتراض به میزبان و مقصر نشمردن خود و انداختن تقصیر به گردن میزبان
به قدری عصبانی شده بودم که چشمم جایی را نمی دید. از این بهانه تراشی هایش داشتم شاخ درمی آوردم. بی اختیار دَرِ خانه را باز کرده و این جوان نمک نشناس را مانند موشی که از خمرۀ روغن بیرون کشیده باشند، بیرون انداختم و قدری برای به جا آمدن احوال در دور حیاط قدم زده، آنگاه با خندۀ تصنّعی، وارد اتاق مهمان ها شدم. دیدم چپ و راست مهمان ها دراز کشیده اند.
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
تصنّعی |
ساختگی |
بهانه تراشی |
عذر و بهانۀ نا بهجا آوردن |
خمره |
ظرفی به شکل خم و کوچک تر از آن |
قلمرو ادبی:
چشمم جایی را نمی دید ß اغراق، کنایه از خشم زیاد
شاخ در آوردن ß کنایه از تعجب کردن
نمک نشناس ß کنایه از قدرنشناس
مانند موشی ... ß تشبیه
به جا آمدن احوال ß کنایه از سر حال شدن
چپ و راست ß تضاد
پیام:
خشمگینی میزبان از قدرنشناسی مصطفی
گفتم: «آقای مصطفی خان خیلی معذرت خواستند که مجبور شدند بدون خداحافظی با آقایان بروند. وزیر داخله، اتومبیل شخصی خود را فرستاده بودند که فوراً آن جا بروند و دیگر نخواستند مزاحم آقایان بشوند.»
همۀ اهل مجلس تأسّف خوردند و از خوش مشربی و فضل و کمال او چیزها گفتند و برای دعوت ایشان به مجالس خود، نمرۀ تلفن و نشانی منزل او را از من خواستند و من هم از شما چه پنهان، بدون آنکه خم به ابرو بیاورم، همه را غلط دادم.
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
تأسّف |
دریغ، افسوس |
فضل |
برتری، دانش |
همه را غلط دادم |
همه شماره تلفن ها را اشتباه دادم |
||
خوش مشربی |
خوش مشرب بودن، خوش معاشرتی و خوش صحبتی |
همۀ اهل مجلس ß یک ترکیب اضافی و یک ترکیب وصفی
از شما چه پنهان ß اصطلاح عامیانه، حذف (است) معنوی
قلمرو ادبی:
خم به ابرو آوردن ß کنایه از اخم کردن، ناراحت شدن
پیام:
پوزش میزبان از رفتن ناگهانی مصطفی
تأسف اهل مجلس از رفتن ناگهانی مصطفی
شماره و نشانی اشتباهی دادن میزبان
فردای آن روز به خاطرم آمد که دیروز یک دست از بهترین لباس های نوروز خود را به انضمام مایحتوی، یعنی آقای استادی مصطفی خان، به دست چلاق شدۀ خودم از خانه بیرون انداخته ام، ولی چون که تیری که از شست رفته باز نمی گردد، یک بار دیگر به کلام بلندپایۀ «از ماست که بر ماست» ایمان آوردم و پشت دستم را داغ کردم که تا من باشم دیگر پیرامون ترفیع رتبه نگردم.
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
شست |
قلّاب |
انضمام |
ضمیمه کردن |
به انضمام |
به ضمیمه، به همراه |
چلاق |
فلج، از کار افتاده |
مایحتوی |
آنچه درون چیزی است |
«دست» در عبارت «یک دست از» ß ممیز
قلمرو ادبی:
چون تیر از شست جسته ß تمثیل، کنایه از «از دست دادن فرصت»
تیر و شست ß تناسب
از ماست که بر ماست ß تمثیل (هر کاری انجام دهیم نتیجۀ آن به خود ما بر می گردد)
پشت دست را داغ کردن ß کنایه از پشیمانی و توبه کردن از تکرار کاری
پیرامون چیزی گشتن ß کنایه از «خواهان چیزی بودن»
پیام:
پشیمانی میزبان از دعوت کردن و درس عبرت گرفتن که دیگر به دنبال کسب ترفیع رتبه نگردد
مای درس ، برترین اپلیکیشن کمک درسی ایران
پوشش تمام محتواهای درسی پایه (3)- آزمون آنلاین تمامی دروس پایه (3)
- گام به گام تمامی دروس پایه (3)
- ویدئو های آموزشی تمامی دروس پایه (3)
- گنجینه ای از جزوات و نمونه سوالات تمامی دروس پایه (3)
- فلش کارت های آماده دروس پایه (3)
- گنجینه ای جامع از انشاء های آماده پایه (3)
- آموزش جامع آرایه های ادبی، دستور زبان، قواعد زبان انگلیسی و ... ویژه پایه (3)
متن «روان خوانی: ارمیا» و معنی متن
روان خوانی
ارمیا
- نویسنده: رضا امیرخانی
- اثر: ارمیا
چند بار بگویم اسم آقا سهراب صلوات دارد ها. اللهّم صَلّی علی ...
ارمیا و سهراب می خندیدند. صدای تانک دیگری از دور می آمد. به صدا توجّهی نمی کردند. هر سه روحیه گرفته بودند. ارمیا از نشانه گیری دقیق سهراب تعریف می کرد. مصطفی که تا آن موقع ساکت نشسته بود، آرام گفت: « وَ ما رَمَیتَ إِذ رَمَیتَ وَلٰکِنَّ اللَّهَ رَمىٰ.»
– آقا مصطفی چی چی فرمودید؟ یک دفعه زدی کانال دو. ارمیا جان، ترجمه کن ببینم.
ارمیا خنده اش را خورد. آرام سری تکان داد.
– حق با مصطفاست. وَ ما رَمَیتَ إِذ رَمَیتَ. یعنی وقتی تو تیر می زنی این تو نیستی که تیر می زنی، بلکه خود خداست.
– بابا اینجا همه علّامه اند. یک کلاس آشنایی می گذاشتید برای ما. چه جوری این قدر خوب معنی قرآن را می فهمید؟ جان من! معنی این را چه جوری می فهمید؟
– باز هم ما را گرفتی ها، کاری ندارد که؛ کافی است ریشه ها را بشناسی؛ مثلاً رمی می شود پرتاب کردن؛ رمیت می شود مخاطب. تو یک مرد تیر می زنی. کاری ندارد. ساده است.
مصطفی ساکت شد و بعد انگار چیزی کشف کرده باشد به ارمیا گفت: «ارمیا! اگر گفتی فعل امر رمی چی می شود؟»
– می شود ... می شود ارمی.
مصطفی و ارمیا با هم خندیدند. ارمیا منظور مصطفی را فهمیده بود. خیلی دوست داشت به او بگوید مادرش در خانه او را «ارمی» صدا می زند؛ امّا هیچ نگفت.
– خوب درست گفتی. وقتی می خواهیم بگوییم «تو یک مرد تیر بزن» می گوییم: چه باید بگوییم؟ «ارمی». حالا اگر به دو مرد عرب، بخواهیم بگوییم که «تیر بزنید» چه باید بگوییم؟
سهراب که با دقّت به حرف های مصطفی گوش می داد، گفت: می گوییم ارمی ارمی. اول اولی تیر می زند بعد دومی.»
هر سه با هم خندیدند. سهراب مطمئن نبود که حرفش اشتباه است.
– دِ بابا، ماشاء الله! ما عمری عربی حرف زدیم: «الدخیل. الموت للصدام. الله اکبر.»
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
یک دفعه |
ناگهان |
علّامه |
بسیاردان |
انگار |
گویی |
الموتُ لِلصدام |
مرگ بر صدام |
الله اکبر |
خداوند بزرگتر است |
||
خنده اش را خورد |
خودداری از خندیدن کرد |
||
الدخیل |
بیگانهای که وارد قومی شود و به آن انتصاب یابد، تسلیم |
||
وَ ما رَمَیتَ إِذ رَمَیتَ وَلٰکِنَّ اللَّهَ رَمىٰ |
پرتاب نکردی هنگامی که پرتاب کردی، بلکخ خداوند پرتاب کرد |
قلمرو ادبی:
اسم آقا سهراب صلوات دارد ها ß کنایه از این که آدمی بزرگ است
و ما رَمیتَ إذ رَمَیتَ ولکن الله رَمی ß تضمین
زدی کانال دو ß کنایه از اینکه فاز را عوض کردی، تغییر لهجه دادی
باز هم ما را گرفتی ها ß کنایه از اینکه ما را سر کار گذاشتی
مصطفی در حالی که می خندید، گفت: شما دو نفر «البته اسم آقا سهراب صلوات دارد ولی آقا سهراب! به عربی اگر بخواهیم بگوییم شما دو نفر تیر بزنید، یعنی مثنی، می شود ... می شود ارمیا. همین ارمیا که اینجا نشسته.»
سهراب با تعجّب نگاهی به ارمیا کرد. انگار برای اوّلین بار است که ارمیا را می بیند.
– جلّ الخالق! یعنی ما هر بار آقا ارمیا را صدا می زنیم داریم می گوییم شما دو تا مرد تیر بزنید! بی خود نیست با کلاشینکف می خواست برود تانک بزند.
ارمیا سرش را پایین انداخته بود و می خندید. با اینکه صدای تانک هر لحظه نزدیک تر می شد؛ امّا احساس آرامش عجیبی داشت. از مصاحبت با مصطفی و سهراب جداً لذت می برد.
صدای غرّش تانک دوم از نزدیک به گوش می رسید. هر سه نفر ساکت شدند. ارمیا و مصطفی دوباره مبهوت به سهراب نگاه می کردند. دوباره اسلحه را برداشت. موشک دوم را جا انداخت. آن را روی شانه محکم کرد، امّا قبل از اینکه بلند شود، انگار چیزی یادش آمده باشد، پرسید:
«آن آیه که خواندید چی بود؟»
– و ما رَمیتَ إذ رمیتَ ولکنّ اللهَ رَمی.
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
مثنی |
دوگان |
انگار |
گویی |
مصاحبت |
همسخنی |
غرّش |
آواز با مهابت جانوران |
مبهوت |
سرگردان |
جا انداخت |
نصب کرد |
جَلّ الخالق |
خداوند بزرگ است |
قلمرو ادبی:
جَلّ الخالق ß کنایه از اینکه تعجب کردم
صدای غرش تانک ß استعاره
برخاست. آیه را زیر لب تکرار کرد و فریادی کشید و شلیک کرد. صدای غرّش تانک نزدیک تر می شد. موشک به شنی تانک نخورد. اطراف تانک خاک غلیظی به هوا می رفت. سهراب به سرعت موشک دیگری را داخل سلاح جا انداخت. ارمیا را با دست سر جایش نشاند و بلند شد. هر سه، نفس راحتی کشیدند. مصطفی و ارمیا با مسلسل به سمت آتش تیراندازی کردند.
– بس است دیگر، آنچنان زدم که اگر کسی زنده از آن تو بیرون بیاید، با تیر کِلاش دیگر نمی میرد.
عدّهای از افراد گردان با صدای انفجار تانکها به طرف این گروه سه نفری آمدند. دور و بر آنها را گرفتند.
– سهراب گل کاشتی، ای والله!
– پیرمرد هیکلی خیلی به درد می خورد. مرده فیل صد تومن است، زنده اش هم صد تومن؟!
– دود هنوز هم از کُنده بلند می شود.
سهراب دستی به پیشانی اش کشید. قیافه اش کودکانه شده بود.
– ما را گرفتید. اون ها تانک هستند. دود از تانک بلند می شود. کُنده دیگر چیست؟
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
غلیظ |
فشرده و انبوه |
مسلسل |
تیربار کوچک |
گردان |
سه گروهان |
دور و بر |
پیرامون |
ای والله |
آفرین |
هیکلی |
تنومند |
ما را گرفتید |
ما را سرکار گذاشتید |
کُنده |
تنه |
شنی |
زنجیری از صفحه های فولادی کوچک به جای تایر چرخ |
قلمرو ادبی:
زیر لب ß کنایه از آرام و آهسته
صدای غرّش تانک ß استعاره
گل کاشتی ß کنایه از اینکه کاری را درست انجام دادی
به درد می خورد ß کنایه از به کار می آید (عامیانه)
مردۀ فیل صد تومن است، زنده اش هم صد تومن ß ارسال المثل و کنایه؛ در هر حال سودمند است
دود هنوز هم از کُنده بلند می شود ß ارسال المثل و کنایه از اینکه سالمندان از جوانان توانمندتر هستند
در دل از تعریف کردن دیگران می رنجید. به نظرش می آمد یک موشک را بیهوده از دست داده است. صدای موتور دیزلی چند تانک همه را به خود آورد. دوباره صورت سهراب جدّی شد. دستور داد که همه، سنگر بگیرند. با دست یکی از تانک ها را نشان داد و به مصطفی گفت: «مصطفی، این روی برجکش تیربار دارد. حواستان باشد، احتمالاً پیاده از پشت دنبالش می آیند.»
– باشد آقا سهراب! حواسم هست.
– ارمیا، شما هم بدو برو طرف چپ. آنجا به مهندس بگو هم نفر بفرستند، هم آرپی جی.
آن قدر جدّی صحبت کرد که ارمیا بدون هیچ درنگی اسلحه اش را برداشت و دوید.
– حالا آن قدر تند ندو. توی راه اسیر نگیری ها؛ بگذار چندتاشان هم به ما برسد.
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
تیربار |
مسلسل بزرگ |
قدر |
اندازه |
آرپی جی |
از سلاح های ضدتانک دوشپرتاب |
||
برجک |
سازه فلزی روی تانک که می توان با آن جهت شلیک توپ را عوض کرد |
قلمرو ادبی:
از دست داد ß کنایه دچار فقدان چیزی شدن
همه را به خود آورد ß کنایه از اینکه توجه همه را جلب کرد
با تمام نیرویی که داشت می دوید. هر از گاهی صدای تیر یا انفجاری او را به خود می آورد. اگر چه نمی ترسید اما او را وهم گرفته بود. ایستاد. چشم هایش را تنگ کرد و به جلو نگاه کرد، تا جایی که چشم کار می کرد هیچ کس دیده نمی شد. نفس گرفت و دوباره با تمام سرعت دوید. هنوز چند قدمی بیشتر ندویده بود که عربی می شنید. نمی دانست در خیال است یا واقعیت. به دور و برش نگاهی کرد؛ اشتباه نمی کرد. صد قدم جلوتر چند عراقی با لباس های پلنگی و کلاه های کج روی خاک ریز ایستاده بودند. به آنها نگاه کرد. نمی دانست که آنها هم او را دیده اند یا نه. درنگ کرد. بند تفنگش را از روی شانه برداشت. آن را به دست گرفت. به طرف عراقی ها نگاه کرد. پشیمان شد. تعدادشان بیشتر از آن بود که به تنهایی بتواند با آنها مقابله کند. صدای عراقی ها که با دست نشانش می دادند، او را به خود آورد. برگشت. از همان راهی که آمده بود. به سرعت می دوید. دو سه بار سکندری خورد و به زمین افتاد. دستش می سوخت. سرش را برگرداند و به عقب نگاه کرد. دو نفر از عراقی ها به او نزدیک شده بودند. هر لحظه انتظار داشت سوزشی در کمرش احساس کند و به زمین بیفتد. نمی دانست ابتدا صدای گلوله را می شنود، یا درد را احساس می کند. نفسش طعم خون می داد. انگار در هوایی که به سختی امّا به سرعت به ریه اش می رفت، خون ریخته بودند. منتظر صدای گلوله بود. به خود آمد. همان طور که می دوید بند اسلحه را از روی شانه اش برداشت. آن را مسلحّ کرد و خود را به زمین انداخت. دو عراقی که فکر می کردند ارمیا به زمین افتاده است با سرعتی بیشتر به سمتش می دویدند. ناگهان ایستادند و خود را به زمین انداختند. صدای رگباری شنیده شد. تیر به آنها نخورد. ارمیا متوجّه شد که تیر به آنها نخورده است. از جا بلند شد. بدون اینکه به پشت سرش نگاهی کند، به سمت بچّهها دوید. کم کم دود ناشی از سوختن تانکها را می دید. سرش گیج می رفت. به پشت سرش نگاه کرد. هیچ کس او را تعقیب نمی کرد. در خیال می دید که صدها نفر با لباسهای پلنگی و کلاه های کج او را دنبال می کنند. یکی از آنها از او جلو افتاد. ارمیا همین طور که می دوید و به پشت سر نگاه می کرد، محکم به یکی از آنها خورد که راهش را سد کرده بود. سعی می کرد خود را نجات دهد.
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
درنگ کرد |
توقف کرد |
سکندری می خورد |
با سر به زمین می خورد |
لباس های پلنگی و کلاه های کج |
لباس هایی ویژه تکاوران |
قلمرو ادبی:
چشم هایش را تنگ کرد ß کنایه از اینکه با دقت نگاه کرد
نفس گرفت ß کنایه از اینکه تجدید قوا کرد
ارمیا همین طور که می دوید و به پشت سر نگاه می کرد در آغوش او افتاد. سعی می کرد خود را نجات دهد؛ امّا دستان مصطفی او را محکم گرفته بود. به چهره مصطفی دقیق شد. مصطفی گریه می کرد.
– برجکش را زد. گفت یا علی. بلند شد. بعد یک دفعه دیدیم سرش چرخید؛ بعد زد؛ برجکش را زد. ببینش! هنوز جان دارد، نگاهش کن!
ارمیا سرش گیج می رفت؛ همه چیز را تیره و تار می دید.
– من را می خواستند اسیر بگیرند. دستور از بالا بوده؛ من برای آینده ام برنامه ریزی کرده بودم. برای همین شهید نمی شوم دیگر.
نمی فهمید چه می گوید. خاطرات به صورت مبهم از جلو چشمانش می گذشتند. سهراب را روی زمین گذاشته بودند. یک طرف صورت گوشت آلودش گم شده بود. هر چند لحظه یک بار زانوی چپش مرتعش می شد. ارمیا سرش را روی سینه سهراب گذاشته بود. به زانوی چپ او نگاه می کرد. می بینی ارمیا. رو به قبله خواباندیمش. بعد گفت به راست بچرخانیمش. سمت کربلا.
– آره می بینم. آرام دارد حسین حسین می کند؛ چرا دیگر زانوش تکان نمی خورد؛ چقدر آرام شده ... آقا سهراب، شلوغ نکنی ها ...
– حالا چطوری ببریمش تا سر جاده؟ خوب شد تو شهید نشدی مصطفی، من چه جوری شما دو تا را می بردم تا سر جاده ... آقا
سهراب خیلی سنگین است؛ البته اسمش صلوات دارد. اللهّم صلی علی … چرا صلوات نمی فرستی مصطفی؟ بفرست دیگر! اللّهم صلی علی ... خیلی سنگین است. وقتی داریم می بریمش، شاید توی خاکهای جنوب فرو برویم ... .
قلمرو زبانی:
واژه |
معنی واژه |
مرتعش |
لرزان |
یک طرف صورت گوشت آلودش گم شده بود |
زخمی شده بود |
قلمرو ادبی:
«بالا» در عبارت «دستور از بالا بوده» ß مجاز از مقامات
جزوات جامع پایه (3)
جزوه جامع فارسی (3) فصل 1 شکرِ نعمت
جزوه جامع فارسی (3) فصل 2 مست و هُشیار
جزوه جامع فارسی (3) فصل 3 آزادی
جزوه جامع فارسی (3) فصل 4 درس آزاد (ادبیات بومی 1)
جزوه جامع فارسی (3) فصل 5 دماوندیه
جزوه جامع فارسی (3) فصل 6 نینامه
جزوه جامع فارسی (3) فصل 7 در حقیقت عشق
جزوه جامع فارسی (3) فصل 8 از پاریز تا پاریس
جزوه جامع فارسی (3) فصل 9 کویر
جزوه جامع فارسی (3) فصل 10 فصل شکوفایی
جزوه جامع فارسی (3) فصل 11 آن شب عزیز
جزوه جامع فارسی (3) فصل 12 گذر سیاوش از آتش
جزوه جامع فارسی (3) فصل 13 خوانِ هشتم
جزوه جامع فارسی (3) فصل 14 سی مرغ و سیمرغ
جزوه جامع فارسی (3) فصل 15 درس آزاد (ادبیات بومی 2)
جزوه جامع فارسی (3) فصل 16 کباب غاز
جزوه جامع فارسی (3) فصل 17 خندۀ تو
جزوه جامع فارسی (3) فصل 18 عشق جاودانی
معنی واژگان درس «کباب غاز»
معنی واژگان درس «کباب غاز»:
واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
ترفیع |
بالا بردن |
رتبه |
مقام، جاه |
صحیح |
درست، کامل |
نیست |
وجود ندارد |
زد |
اتفاق افتاد |
رفقا |
جمعِ رفیق |
مالیه |
مربوط به مال، دارایی |
بودجه |
نهاد |
جمله |
تنها |
مابقی |
آنچه باقی مانده |
نقداً |
اکنون، فعلاً |
مالیّه |
وضع مالی |
که محال است |
زیرا ناممکن است |
محال |
ناممکن، ناشدنی |
گذاشتن |
اجازه دادن |
عیال |
همسر |
اینک |
اکنون، ایناهاش |
تدارک |
آماده کردن |
ممتاز |
پسندیده، دارای امتیاز |
رنگ |
نوع |
خورش |
خورشت |
عیال |
همسر، زن و فرزند |
بی نظیر |
بی مانند |
کیفور |
سرخوش |
لات و لوت |
بی کاره و فقیر |
دیلاقی |
آدم قد دراز |
جُل |
پوشش به معنای مطلق |
پخمه |
ابله، کودن |
بدریخت |
زشت، بدقیافه |
مسرور |
شاد |
مشعوف |
خوشحال |
ارحام |
جمع رَحِم، بستگان |
شر |
بدی |
به من دخلی ندارد |
به من مربوط نیست |
لهذا |
برای همین، ازین رو |
ماشاءالله |
آنچه خدا خواست |
کریه |
زشت، ناپسند |
قدر |
اندازه |
کش رفتن |
دزدیدن، ربودن |
مخفی |
پنهان |
مخلوق |
آفریده |
هراسان |
ترسان |
مرد حسابی |
مرد کامل |
حرف حسابی |
سخن درست |
بدغفلتی |
فراموشی بدی |
رفقا |
جمعِ رفیق |
حسن |
خوبی |
حقاً |
حقیقتاً |
ملتفت |
متوجه |
منحصر به فرد |
خاص، بی همتا |
کودن |
احمق، پخمه |
حرف |
مجاز از سخن |
در دم |
فوراً |
قدر |
اندازه |
ملتفت |
متوجه |
مبلغی |
مقداری |
بریده بریده |
منقطع |
نی پیچ |
نی و شلنگ قلیان |
حلقوم |
حلق و گلو |
منصرف شدن |
چشم پوشی کردن |
استیصال |
ناچاری، درماندگی |
عرض کردن |
گفتن |
مختارید |
اختیار دارید |
پس خواندن |
لغو کردن، پس زدن |
ناخوشی |
بیماری |
قدغن |
ممنوع |
پرت و پلا |
بیهوده، بی معنی |
باشد |
وجود داشته باشد |
سر |
روی |
در صدد بر آمدن |
قصد چیزی را کردن |
بادی |
آغاز |
بی پا |
بی پایه |
خفایا |
جمعِ خُفیه، پنهان |
زوایا |
جمعِ زاویه |
زوایا و خفایای |
گوشه های پنهان |
مخیله |
پندار و خیال |
نشخوار کردن |
بازخوردن |
سرسری |
با بی توجهی |
رفته رفته |
کم کم |
صدد |
قصد |
گرچه |
مخفف اگرچه |
وجنات |
جمع وجنه، چهره |
نمودار |
آشکار |
خوش زبانی |
خوش سخنی |
معوج |
کج |
غیرمترقبه |
ناگهانی، غیرمنتظره |
مهلت |
فرصت |
می سپارم |
سفارش می کنم |
هست |
وجود دارد |
ملتفت |
آگاه، متوجه |
مقدمات |
جمعِ مقدمه |
کاهدان |
انبار کاه |
اندرون |
داخل، دستور تاریخی |
اصرار |
پافشاری |
باز |
دوباره |
از نو |
دوباره |
شاهد |
گواه |
ایام |
روزها، جمعِ یوم |
مگر |
جز |
ازل |
زمان بی ابتدا |
پوزخند |
لبخند مغرورانه |
از بر شدن |
حفظ شدن |
سر و وضع |
جامه و قیافه |
بلامعارض |
بی رقیب |
حلقه زدن |
گرداگرد چیزی را گرفتن |
اهتمام تام |
توجه کامل |
کراوات |
گردن آویز |
خرامان |
با ناز راه رفتن |
حقّه |
نیرنگ |
درزی |
دوزنده، خیّاط |
تعارف |
خوش آمدگویی |
وقار |
شکوه و متانت |
هر چه تمام تر |
وقار و خونسردی |
لایق |
شایسته |
رفقا |
جمعِ رفیق |
وظایف |
جمعِ وظیفه |
مقرره |
معین شده |
مسرور |
شاد |
در باب |
در زمینه |
آسوده |
راحت |
تذکار |
یادآوری |
قصور |
کوتاهی |
حرّافی |
پرسخنی، پرحرفی |
بذله |
شوخی، لطیفه |
منکر |
انکار کننده |
قلنبه |
درشت و گزافه |
بنا کرد |
آغاز کرد |
فغان |
فریاد |
مرحبا |
احسنت، آفرین |
مکرر |
تکرار شده، به دفعات |
حضّار |
جمع شکسته حاضر |
محظوظ |
بهره مند |
جبهه |
پیشانی |
ای والله |
آفرین |
تخلص |
نام هنری |
نمره |
شماره |
تحقیر |
خوار شمردن |
زواید |
جمعِ زاید |
رسوم |
رسم ها، آیین ها |
متروک |
ترک شده |
اصرار |
پافشاری |
مرحوم |
آمرزیده |
ادیب |
سخن دان |
مألوف |
دمخور، همدم |
استعمال کنم |
استفاده کنم |
تصدیق |
تأیید |
به جا |
مناسب، شایسته |
سزاوار |
شایسته |
اثنا |
میان |
عمارت |
ساختمان |
کاینات |
موجودات |
صرف شدن |
خورده شدن |
خادم |
خدمتکار |
قاب |
بشقاب بزرگ لب تخت |
فربه |
چاق |
یک سر |
مستقیم، فوری |
شش دانگ |
به طور کامل، تمام |
الحمدلله |
ستایش ویژه خداست |
تو (توی حساب) |
واژه عامیانه؛ درون |
تصدیق |
تأیید |
دم |
نفس |
خرخره |
گلو، حلقوم |
یک راست |
مستقیماً |
مریض خانه |
بیمارستان |
ولو |
اگرچه |
تظاهرات |
جمع تظاهر، نمایش ها |
شخیص |
بزرگ و ارجمند |
تصدیق |
تأیید |
محض |
به خاطر |
وانمود کردن |
تظاهر کردن |
یکریز |
پی درپی |
شده |
شده است |
و الّا |
وگرنه |
اصرار |
پافشاری |
در رفت |
خارج شد |
از چنین غازی گذشت |
صرف نظر کردن |
کتف |
شانه |
روا |
جایز |
محض |
برای، به خاطر |
وقاحت |
بی شرمی |
کمرکش |
دامنه کوه و تپه |
کتل |
تپه |
گرده |
میان دو شانه |
دوجین |
دوازده |
مراحل |
جمع مرحله |
مضغ |
جویدن |
بلع |
بلعیدن |
هضم |
گواریدن |
تحلیل |
حل شدن |
رند |
نیرنگ باز |
مخلوق |
مخلوق |
خروار |
300 کیلو |
گلگون |
سرخ رنگ |
قطعهً بَعدَ اُخری |
یکی پس از دیگری |
هولناک |
ترسناک |
ساختگی |
تصنعی |
بحبوحه |
میان، وسط |
فنا |
نابودی |
زوال |
نابودی |
فلک |
آسمان، چرخ |
شقاوت |
سخت دلی |
دون |
پست، فرومایه |
مکر |
فریب |
پتیاره |
بدکار |
به مجرد اینکه |
به محض اینکه |
کشیده |
سیلی |
آب نکشیده |
آبدار |
طنین |
بانگ، صدا، پژواک |
طنین انداز گردید |
صدا پیچید |
معیّت |
همراهی |
باختن |
از دست دادن |
دِ |
مخفف دیگر |
طنین انداز گردید |
صدایش پیچید |
نثار کردن |
افشاندن، پراکندن |
صدای بریده بریده |
صدای منقطع |
هویدا |
روشن، آشکار |
تصدیق |
تأیید |
تقصیر |
کوتاهی |
تصنّعی |
ساختگی |
مایحتوی |
آنچه درون چیزی است |
تأسّف |
دریغ، افسوس |
فضل |
برتری، دانش |
شست |
قلّاب |
انضمام |
ضمیمه کردن |
به انضمام |
به ضمیمه، به همراه |
چلاق |
فلج، از کار افتاده |
یک دفعه |
ناگهان |
علّامه |
بسیاردان |
انگار |
گویی |
الموتُ لِلصدام |
مرگ بر صدام |
الله اکبر |
خداوند بزرگتر است |
جَلّ الخالق |
خداوند بزرگ است |
مثنی |
دوگان |
انگار |
گویی |
مصاحبت |
همسخنی |
غرّش |
آواز با مهابت جانوران |
مبهوت |
سرگردان |
جا انداخت |
نصب کرد |
غلیظ |
فشرده و انبوه |
مسلسل |
تیربار کوچک |
گردان |
سه گروهان |
دور و بر |
پیرامون |
ای والله |
آفرین |
هیکلی |
تنومند |
ما را گرفتید |
ما را سرکار گذاشتید |
کُنده |
تنه |
تیربار |
مسلسل بزرگ |
قدر |
اندازه |
درنگ کرد |
توقف کرد |
سکندری می خورد |
با سر به زمین می خورد |
مرتعش |
لرزان |
||
لابد |
احتمالاً، به احتمال زیاد |
||
غول بی شاخ و دُم |
غول بدقواره و بدریخت |
||
کلک |
آتشدانی از فلز یا سفال |
||
ترفیع |
ارتقا یافتن، رتبه گرفتن |
||
استدعای عاجزانه |
درخواست همراه با عجز |
||
وبال |
دشواری، سختی، دردسر |
||
خنده اش را خورد |
خودداری از خندیدن کرد |
||
شبستان |
بخش سرپوشیده مسجد |
||
بقولات |
بنشن، باقلا و نخود و ... |
||
نقش بست |
نقاشی شد، شکل گرفت |
||
ما یَتعلّقُ به |
آنچه به آن وابسته است |
||
خواهی نخواهی |
چه بخواهند چه نخواهند |
||
والله |
سوگند به خدا می خوردم |
||
بهانه تراشی |
عذر و بهانۀ نا بهجا آوردن |
||
ماسیدن |
منجمد شدن، سفت شدن |
||
تخلف |
عمل یا فرایند خلاف کردن |
||
برشته |
بریان شده، تف داده شده |
||
فاضل |
با فضیلت و برتر در دانش |
||
وخامت |
بد فرجامی، خطرناک بودن |
||
کبّاده |
از ابزارهای ورزشی زورخانه |
||
متانت |
پایداری، استواری، سنگینی |
||
واترقیدن |
تنزّل کردن، پس روی کردن |
||
خورد رفتن |
ساییده شدن و از بین رفتن |
||
بره |
بچۀ گوسفند تا ششماهگی |
||
استشاره |
رای زنی، مشورت، نظرخواهی |
||
لوازم |
وسایل، جمع لازم، بایسته ها |
||
محظور |
مانع و مجازا گرفتاری و مشکل |
||
سماق |
دانه ای ترش مزه و قهوهای رنگ |
||
معهود |
عهد شده، شناخته شده، معمول |
||
ساطور |
کارد بزرگ و آهنی و پهن دسته دار |
||
برغان |
منطقهای در ساوجبلاغ نزدیک کرج |
||
آرپی جی |
از سلاح های ضدتانک دوشپرتاب |
||
اطوار |
رفتار یا سخنی ناخوشایند و ناهنجار |
||
همه را غلط دادم |
همه شماره تلفن ها را اشتباه دادم |
||
خمره |
ظرفی به شکل خم و کوچک تر از آن |
||
زورکی |
به زحمت، به سختی، تصنعی، الکی |
||
نو نوار شدن |
نو شدن، در اصل «نوار نو» می باشد |
||
دُوْری |
بشقاب گرد بزرگ معمولا با لبه کوتاه |
||
نامعقول |
آنچه از روی عقل نیست، برخلاف خرد |
||
لطیفه |
گفتار نغز، مطلب نیکو، نکتهای باریک |
||
آزگار |
زمانی دراز، به طور مدام، تمام و کامل |
||
اعلا |
برتر، ممتاز، نفیس، برگزیده از هر چیز |
||
نوار |
هر چیز که به شکل رشته باریک درآمده |
||
ولیمه |
طعامی که در مهمانی و عروسی می دهند |
||
یارو |
تعبیری عامیانه برای کوچک شمردن کسی |
||
ورانداز |
سنجش یا ارزیابی چیزی از راه نگاه کردن |
||
قنداق |
پارچه ای که کودک شیرخوار را در آن می بندند |
||
شیءٌ عجاب |
معمولاً برای اشاره به امری شگفت به کار می رود |
||
متکلم وحده |
آن که در جمعی تنها کسی باشد که سخن می گوید |
||
تک و پوز |
دک و پوز، به طنز ظاهر شخص به ویژه سر و صورت |
||
خرت و پرت |
مجموعه ای از اشیا، وسایل و خرده ریزهای کم ارزش |
||
بدقواره |
آنکه یا آنچه ظاهری زشت و نامتناسب دارد، بدترکیب |
||
خوش مشربی |
خوش مشرب بودن، خوش معاشرتی و خوش صحبتی |
||
شنی |
زنجیری از صفحه های فولادی کوچک به جای تایر چرخ |
||
شکوم |
شگون، میمنت، خجستگی، چیزی را به فال نیک گرفتن |
||
الدخیل |
بیگانهای که وارد قومی شود و به آن انتصاب یابد، تسلیم |
||
دانگ |
یک ششم چیزی بهویژه اموال غیرمنقول مانند ملک و زمین |
||
امتناع |
خودداری، سر باز زدن از انجام دادن کاری یا قبول کردن سخنی |
||
همقطارها |
همردیفان، دو یا چند نفر که با هم به یک شغل مشغول باشند |
||
برجک |
سازه فلزی روی تانک که می توان با آن جهت شلیک توپ را عوض کرد |
||
صلۀ ارحام |
به دیدار خویشاوندان رفتن و از آنان احوال پرسی کردن، خویشاوندپرسی |
||
شرفیاب شدن |
آمدن به نزد شخص محترم و عالیقدر، به حضور شخص ارجمندی رسیدن |
||
تک و تا |
تک به معنی دویدن به پای خود و تا مخفف تاز است به معنی دوانیدن اسب |
||
مخلّفات |
چیزی که به یک مادۀ خوردنی اضافه می شود یا به عنوان چاشنی در کنار آن قرار می گیرد |
||
مجلس آرای |
آنکه با حضور خود سبب رونق مجلس و شادی یا سرگرمی حاضران آن می شود، بزم آرا |
||
هم قطار |
هر یک از دو یا چند نفری که از نظر درجه، رتبه و یا موقعیت اجتماعی در یک ردیف هستند |
||
تنبوشه |
لوله سفالین یا سیمانی کوتاه که در زیر خاک یا میان دیوار می گذارند تا آب از آن عبور کند |
||
عاریه |
آنچه از کسی برای رفع حاجت بگیرند و پس از رفع نیاز آن را پس دهند، امانتی و موقت بودن |
||
مخلّفات |
جمع مخلّفه، خوردنی هایی که به عنوان چاشنی به غذای اصلی اضافه شده یا همراه آن خورده می شود |
||
نیش |
دندان نیش، دندان نوک تیزی که در هریک از دو سوی آرواره ها میان دندان های پیش و آسیا قرار دارد |
||
ناز شست |
پاداش؛ پیش کشی که نزدیکان پادشاه هنگامی که پادشاه شکاری را می زند به او می دهند، آفرین، احسنت |
||
اندرون |
خانه و حیاطی که عقب حیاط بیرونی ساخته شده و مخصوص زن و فرزند و سایر افراد خانوادۀ صاحب خانه بود؛ اندرونی |
||
سرسرا |
محوطه ای سقف دار در داخل خانه ها که در ورودی ساختمان به آن باز می شود و از آنجا به اتاق ها یا قسمت های دیگر می روند؛ راهرو |
||
خود را به ناخوشی بزنید |
وانمود کردن |
||
یک طرف صورت گوشت آلودش گم شده بود |
زخمی شده بود |
||
لباس های پلنگی و کلاه های کج |
لباس هایی ویژه تکاوران |
||
کأنْ لَم یَکنْ شیئاً مَذکورا |
آیا بر انسان روزگارانی نگذشت که چیز قابل ذکری نبود؟ |
||
وَ ما رَمَیتَ إِذ رَمَیتَ وَلٰکِنَّ اللَّهَ رَمىٰ |
پرتاب نکردی هنگامی که پرتاب کردی، بلکخ خداوند پرتاب کرد |
دانش زبانی: حرف ربط
دانش زبانی
حرف ربط
حرف ربط:
حرف ربط یا پیوند دو گونه است:
1) پیوندهای وابسته ساز
2) پیوندهای همپایه ساز
1- پیوندهای وابسته ساز:
همراه با جمله های وابسته به کار می روند؛ به عنوان مثال:
- همۀ حضّار یک صدا تصدیق کردند که تخلصی بس به جاست:
جملۀ پایه یا هسته ß همۀ حضّار یک صدا تصدیق کردند
جملۀ پیرو یا وابسته ساز ß که تخلّصی بس به جاست
پیوندهای وابسته ساز پرکاربرد عبارتند از:
که، چون، تا، اگر، زیرا ، همین که، گرچه، با این که
2- پیوندهای همپایه ساز:
بین دو جملۀ هم پایه به کار می روند؛ به عنوان مثال:
- رتبههای بالا را وعده بگیر و مابقی را نقدا خط بکش.
پیوندهای هم پایه ساز پرکاربرد عبارت اند از:
و، اما، ولی، یا
نکته:
1) پیوندهای هم پایه ساز جمله مرکب نمی سازند. این نوع حروف ربط جمله های هم پایه را به هم پیوند می دهند.
2) جمله وابسته جمله ای است که حرف وابسته ساز به آن چسبیده است و جز آن جمله هسته؛ به عنوان مثال:
- کتابی را که دوست داشتم خریدم.
کتابی را خریدم ß جمله هسته
که ß حرف ربط
دوست داشتم ß جمله وابسته
3) در جمله مرکب هیچ یک از دو جمله (هسته و وابسته) جمله مستقل نیستند.
4) جمله وابسته از نظر دستوری جزیی از جمله هسته است.
5) در بسیاری موارد حرف پیوند «که» حذف می شود.
۶) در شعر گاهی حرف پیوند کمی تغییر می کند؛ مانند:
ار (اگر)، ور (و اگر)، کز (که از)، کان (که آن)
مای درس ، برترین اپلیکیشن کمک درسی ایران
پوشش تمام محتواهای درسی پایه (3)- آزمون آنلاین تمامی دروس پایه (3)
- گام به گام تمامی دروس پایه (3)
- ویدئو های آموزشی تمامی دروس پایه (3)
- گنجینه ای از جزوات و نمونه سوالات تمامی دروس پایه (3)
- فلش کارت های آماده دروس پایه (3)
- گنجینه ای جامع از انشاء های آماده پایه (3)
- آموزش جامع آرایه های ادبی، دستور زبان، قواعد زبان انگلیسی و ... ویژه پایه (3)