یکسانی دو واژه در وزن یا حرف رویّ یا هر دو. (حرف رویّ؛ حرف پایانی و اصلی یک کلمه است بدون الحاقيّات. مثلا رویّ در «دستم»، «ت» و در «بهاران»، «ر» و در «پرورده ام»، «د» می باشد.)
با توجه به تعریف فوق سه نوع سجع وجود دارد. مطرّف، متوازن، متوازی
١- سجع مطرّف: هرگاه پایان دو کلمه یکسان و وزن آنها متفاوت باشد.
به نام آن خدایی که نام او راحت روح است و پیغام او در وقت صباح، مومتان را صبوح است.
پادشاهی او راست زیبنده، خدایی او راست درخورنده.
هر نفسی که فرو می رود ممد حیات است و چون برمی آید مفرح ذات.
۲- سجع متوازن؛ هرگاه وزن عروضی یا وزن هجایی دو کلمه یکسان و پایان آنها متفاوت باشد.
پشت و پناه سپاه من بود، در دیدهای دشمنان خار و بر روی دوستان خال.
فلان را گرم بی شمار است و هنر بی حساب. دارای عزمی است منين و طبعی کریم۔
* نکته: در سجع متوازن منظور از هم وزنی، وزن عروضی و هجایی است نه وزن عربی در وزن عروضی دو کلمه «سینا و عادل» هم وزن هستند و سجع می سازند، در حالی که هم وزن عربی نیستند و «عادل» فقط با کلماتی هم وزن می باشد که بر وزن «فاعل» باشند، مثل: ناصر، نادر و ...
مسلّم است کلماتی که هم وزن عربی هستند، نسبت به کلماتی که فقط هم وزن عروضی هستند، سجع زیباتری دارند و هم وزنی عربی از هم وزنی عروضی آهنگین تر است.
۳- سجع متوازی: هرگاه دو کلمه هم در حروف پایانی و هم در وزن یکسان باشند. در واقع سجع متوازی، جمع دو سجع مطرف و متوازن است.
منت خدای را عزوجل که طاعتش موجب قربت است و به شکر اندرش مزید نعمت.
بزرگان گفته اند: دولت، نه به کوشیدن است؛ چاره کم جوشیدن است.
جوانمرد که بخورد و بدهد، به از عاید که روزه دارد و بنهد۔
* توجه: باید کلمات را با تلفظ اصلی و گذشته شان بخوانیم تا به سجع موجود در آن دست بیابیم. مثلا در متن زیر تلفظ «نخورد»، «نَخَرد» می باشد.
«في الجمله نماند از معاصی منکری که تکرد و مسگری که تخورد.»
* نکته بسیار مهم: معمولا هر کدام از دورکن و پایه سجع در پایان یک جمله می آید. لذا برای ایجاد سجع وجود ۲ جمله الزامی است. مثلا در عبارت «کمال و جمال او را نهایت نیست که، دو واژه کمال و جمال» سجع ندارند، زیرا در یک جمله آمدهاند.
* توجه: سجع، بیشتر در نثر به کار می رود اما در شعر نیز کاربرد دارد و معمولا در وسط و پایان مصراع ها و میاید.
در رفتن جان از بدن، گویند هر نوعی سخن من خود به چشم خویشتن، دیدم که جانم می رود
من مانده ام مهجور از او، دیوانه و رنجور از او گویی که نیشی دور از او، در استخوانم می رود